الان نزدیک به ربع ساعت من و اون اینجا نشستیم اون قهوش تموم شد ولی من خیلی اروم میخورم تازه نصف شده خوب من نمیدونم کی میتونم قهوه به این خوشمزه گی بخورم پس کم کم میخورم برام مهم نیست خنک بشه اخه من همیشه سرد میخورم. اون حرف نمیزنه چه خوب اصلا چرا نمیره.
اوه موبایلش زنگ خورد، اون نمیخواد جواب بده اصلا به من چه ،چرا به من نگاه میکنه اون لبخند زد یه چیزی میخواد؟
_یه چیزی ازت میخوام.
اون گفت،میدونستم .
من فقط شونه هامو انداختم بالا و اون ادامه داد
_ببین میخوام تو اینو جواب بدی.
_نه
به من ربطی نداره چرا باید این کارو بکنم
_هی این نامردیه من برات قهوه درست کردم.
اون راست میگه و قهوه اش هم خوب بود نه عالی بود یعنی باید این کارو بکنم خوب اون قهوه برام درست کرد.
_فکر کردنت تموم نشد؟
_چرا،،چرا بده به من.
گفتم و دستم رو سمتش دراز کردم اون یه لبخند بزرگ زد ،هی اون لپاش چال داره وخندش خیلی زیباه
_فقط یه چیزی دیگه
اون گوشی رو گذاشت تو دستم و ادامه داد
_وانمود کن دوست دختر منی.
اون دیونه اس اصلا امکان نداره
_نه من این کارو نمیکنم.
_لطفا این اخریشه باشه؟
_به یه شرط.
_چی؟
اون متعجب شده
_یه بار دیگه برام قهوه درست کنی.... هر وقت خودم خواستم._باشه
اون سریع جواب داد کاش بیشتر میخواستم.اوف._جواب بده دیگه.
اون منو از فکرام اورد بیرون، خواستم جواب بدم که اون گفت_صبر کن بزن رو بلند گو .
_باشه .
من جواب دادم و گذاشتم رو بلند گو.
_بله؟
_اوممم ... سلام.
اون گفت صداش اشناس._سلام کاری دارید؟
هارولد به سمت مبایل خم شده و با کنجکاوی داره گوش میده.اصلا این دختر کیه.
_این موبایل هری نیست؟
_بله کاری دارید؟
_میشه گوشی رو بهش بدید.
من باید چی بگم.
YOU ARE READING
Endless love
Fanfictionزندگی بدون شیرینی هیچ معنای نداره شیرینی زندگی هم عشقه پس زندگی بدون عشق هیچ معنای نداره