باز هم دیشب کابوس دیدم یه کابوس خیلی بد ایندفعه برادرم رو دیدم که تو چشمام نگاه میکرد و داشت میسوخت من دیگه خسته شدم نمیخوام این خواب هارو ببینم میخوام دیگه یه زندگی عادی داشته باشم . من چرا هارولد رو دیدم من چرا عاشقش شدم این دیگه چه عشقیه من دارم این دیگه چه احساستی که من دارم اصلا من ادمم نه من یه عوضی ام عوضی چطور تو نستم این کارو با لویی بکنم لویی مهربون....لعنت به روزی که من با خانواده ام نمردم...
وقتی تلفن خونه زنگ خورد از فکرام امدم بیرون ، لیوان قهوه رو گذاشتم رو میز و تلفن رو برداشتم و رفتم روی مبل کنار الفردو نشستم من مطمئن ام اون انجی که زنگ میزنه.
_سلام.
دیگه نمیدونم چی بگم اون الان عصبی که من بدون خبر رفتم.
_اوه خدای من میدونستم اونجای ایزی داری چه غلتی میکنی هری دیونه شده به معنای واقعی.
_میدونم بدون خبر امدم ولی من نیاز دارم تنها باشم.
_تنها من اینو میدونم اما اون قبول نمیکنه.
_ چرا؟
_عکس تو لویی که دارین همدیگه رو میبوسیدین تو ساحل پخش شده و هری هم دیدشون.
اوه خدای من چرا هر کاری من میکنم گند زده میشه توش.
_هری فکر میکنه تو لویی الان با همین...
_چی؟؟؟
اون نمیتونه اینو بگه نه باورم نمیشه.
_لویی که امد پیش تو دیگه برنگشت و تو خونشم نیست ایزی ...
اوه خدا خدا...
_لویی کجاست خبری ازش ندارین خواهش میکنم فقط بگو که خوبه.
_تو نگران هری نیستی؟
_نه لعنتی اون فقط بلده بشینه و فکر کنه من با یه نفر دیگه ام اما لویی من فقط میخوام بدونم اون خوبه؟
میدونم نباید داد بزنم اما همه اینا تقصیر منه .
_جواب تلفن کسی رو نداده.
_لعنت به من میفهمی انجی اگه من نبودم الان همه چی خوب بود نه هری ناراحت بود نه لویی...
_اینو نگو ایزی این یه حسی که کم پیش میاد.
_کم پیش میاد انجی این حس داره گند میزنه به زندگی همه من میخوام اونا خوشحال باشن.
_چجور میخوای چیکار کنی؟
_نمیدونم شاید فقط یه راه هست.
من دیگه نمیخوام کسی رو ببینم.
_بده من ببینم.
اون صدای لیام بود و بعد گوشی رو از انجی گرفت.
_ایزی این بچه بازیات رو تموم کن فکر کردی میتونی بیای با دوتا ادم بازی کنی و بعد بری خودتو بکشی؟
YOU ARE READING
Endless love
Fanfictionزندگی بدون شیرینی هیچ معنای نداره شیرینی زندگی هم عشقه پس زندگی بدون عشق هیچ معنای نداره