امروز خیلی کارا کردم واقعا بازی های باحالی انجام دادم ولی حیف که پسرا نیستن تنهای حال نمیده ایزی هم که رفته تو خونه بیرون هم نمیاد لعنتی خوب تنهای که زیاد خوش نمیگذره پس من امدم بیرون از اب و اون حوله ای که ایزی گذاشته بود برام رو برداشتم و همینطور که خودمو خشک میکردم رفتم تو و صدای ایزی رو شنیدم.
_اره...اره تند تر.
وات ده فاک این دیگه چیه داره خودشو به فاک میده؟ من به سمت اون اتاقی که صدای ایزی میومد رفتم.
_اوه خدا ...الفردو تند تر.
فاکککک این دیگه چه کوفتیه من زود درو باز کردم و دیدم...الفردو رو تردمیل داره میدوه و ایزی هم اونجا نشسته...
_الفردو تو میتونی تند تر ...زود باش پسر باید وزن کم کنی.
اوه خدا قلبم امد تو دهنم یکم نفس کشیدم تا اروم بشم..._اره...افرین ...اوه زود باش.
واو داره با یه گربه حرف میزنه انقدر سکسیه فکرشو کن تو تخت چجوری میخواد باشه... من رفتم جلو و کنارش نشستم._فکر نمیکنی برای امروزش کافی باشه.
_اره زیاد دویده.
ایزی دستگاه رو خواموش کرد و الفردو پرید پایین زود از اتاق در رفت ههه مثل ادم ها رفتار میکنه.
_خیلی خوب بود امروز فقط یکم تنها بودم ایزی دیگه تمومش کن بیا بریم خونه.
_اینجا هم خونه ی منه.
_میدونم ایزی من دوستت دارم چرا نمیفهمی.
من دستاشو گرفتم و تو چشماش نگاه کردم._هارولد من نمیخوام تو ناراحت باشی.
_چرا ناراحت باشم من الان که تو نمیخوای با من باشی ناراحتم.
_الان لویی خیلی ناراحته و انجور تو هم ناراحت میشی
لویی لویی اه من میگم ما اون میگه لویی.
_تو لویی دوست داری مگه نه؟
دستاشو ول کردم._چی واقعا اینو فکر میکنی هارولد واقعا؟ اگه دوستش داشتم ولش میکردم و تو رو میبوسیدم؟
_پس چرا ایزی چرا؟
_نمی دونم فقط حس میکنم اگه من نباشم تو زندگی بهتری داری.
من دیدم که تو چشماش اشک داره جمع میشه پس بغلش کردم و سرشو رو سینم فشار دادم و اون شروع کرد به گریه کردن._نه اینطور نیست اگه من دوست نداشتم اگه کنارم نمیخواستمت تا اینجا نمیومدم دنبالت... بیا بریم یه زندگی جدید برای خودمون درست کنیم لطفا از اول اول خواهش میکنم.
باورم نمیشه دارم التماس میکنم ولی میخوام که باهام بیاد میخوام خودمم باور کنم که عاشقشم نمیخوام از دستش بدم اره من دوستش دارم باید داشته باشم نمیدونم نمیدونم ولی فکر کنم دوستش دارم.
اون تو چشمام نگاه کرد و گفت
_باشه میام بریم یه زندگی جدید شروع کنیم.
_مرسی عزیزم مرسی...
من حتی نزاشتم شام اونجا بمونیم ترسیدم نظرش عوض بشه پس مجبورش کردم که بریم اون زنگ زد یکی به اسم رزا که خدمتکار اینجاست پس ما جلو در بعد از کلی بغل و بوسه های ایزی و الفردو منتظرش بودیم . یه دختر که قد متوسط داره موهای طلایی چشم های قهوه ای امد تو و وقتی منو دید جیغ زد پرید بغلم هولی فاک این دیگه چیه؟
_وای هری من دیونه لویی ام ترو خدا بگو اونم اینجاست.
من اونو از بغلم در اوردم و گفتم.
_اون چرا انجا باشه تو خونه دوست دختر من؟
البته من نباید داد میزدم این خوب نیست ولی دیگه شده.
_اوه خدای من ....شما با همین؟
اون از ایزی پرسید._رزا این رو به کسی نگو ...تو برای چی در اتاق کالب رو باز گذاشته بودی هان؟
_اممم...خوب رفته بودم اونجا رو تمیز کنم یادم رفته ببندم.
_از این به بد حواستو جمع کن اصلا دلم نمیخواد یه دزد اشغال وسایل کالب رو ببره.
_باشه ببخشید...
بالاخره ما بعد نیم ساعت حرف زدن و عکس گرفتن با اون رزا رفتیم باورم نمیشه یه ادم انقدر میتونه رو مخ باشه؟ اصلا میشه؟
_میشه تو رانندگی کنی؟
ایزی پرسید
_اره چرا که نه...
خوب شد ماشین نیاوردم چون الان داشتیم دوتامون جدا میرفیتم و البته همه دنیا فهمیده بودن من اینجام با اون ماشینم که قشنگ تو دیده.
وقتی بیست دقیقه از رفتنمون گذشت و دیگه حرفی نمیزدیم ایزی خوابش برد ...اون همیشه تو ماشین میخوابه پس من صدای ظبط رو کم کردم که اذیت نشه خودمم داشتم به این فکر میکردم که با زین چیکار کنم لعنتی اون قراره غر بزنه خوب باید منو درک کنه ...چیو درک کنه وقتی من خودمم نمیتونم خودمو درک کنم من دارم چه غلطی میکنم نمیدونم ....نمیدونم هنوز نمیدونم دوستش دارم یا نه من میگم به همه دوستش دارم اما هنوز مطمئن نیستم فاک تو روحم به ایزی نگاه کردم که چجور مثل یه بچه بی گناه خوابیده اون پاک بود ولی من دارم خرابش میکنم ولی نمیتونم ازش دست بردارم دارم چیکار میکنم خدا کمکم کن بزار واقعا بدونم چی میخوام....تو کل راه داشتم به این فکر میکردم و اصلا حوصله جر و بحث ندارم شایدم دعوا زین خیلی عصبانی بود بهتره نرم خونه مشترک الان که همه اونجان دعوای بزرگی میشه و بهتره من از پری کمک بگیرم البته امشب نه ولی میخوام ایزی امشب رو پیشم باشه پس اونو میبرم خونه خودم الان که خوابه نمیتونه مخالفت کنه ...___________________________________:
بله گذاشتم اینا هم رفتن
یعنی هری واقعا عاشق ایزیه یا نه؟
نظر فراموش نشههه :)
YOU ARE READING
Endless love
Fanfictionزندگی بدون شیرینی هیچ معنای نداره شیرینی زندگی هم عشقه پس زندگی بدون عشق هیچ معنای نداره