part 3

376 56 20
                                    

اون پسر مشکلش با خودش چیه مگه من باهاش چیکار کردم انقدر باهام بد رفتار میکنه، اصلا اصلا اصلا ولش کن من چرا دارم وقتمو با فکر کردن به اون تلف میکنم ولی خوب من نمیتونم ساکت بشینم.

_بهتره ها؟

باصدای لویی از فکرام امدم بیرون.

_ها؟؟؟

_میگم پات بهتره؟

اوه اون هنوز داره پامو ماساژ میده، پامو یکم تکون دادم همم اون خیلی بهتره.

_هممم... تو چیکار کردی اون خیلی بهتره؟

اون دستشو اورد بالا و تو هواد انگشت اشو تکون دادو گفت

_این دستا جادوئی ان تو نمیدونی من با این انگشتا چیکارا که نمیتونم بکنم.

چی؟ منظورش چی بود؟من فقط نگاش کردم فکر کنم خودش فهمید چی گفته یه لبخند زدو کفشمو برداشت تا پام کنه.اوه.

_اووو نه،نه خودم پام میکنم.

سریع دستشو اورد جلو گفت.

_نه صبر کن ببینم سیندرلا هستی یا نه؟

چی اون دیوونه اس.کفش و پام کرد تا رفت تو پام اون شروع کرد به حرف زدن مثل کسای که تو تئاتر حرف میزنن.

_اوه سیندرلا،سیندرلا بلخره پیدات کردم.

اون گفت و دستاشو باز کرد همون جور که جلوم زانو زده بود.

من داشتم از خنده میمردم اوه خدا ،اونم شروع کرد به خندیدن،که با تقه محکمی که به در خورد جفتمون برگشتیم.

هارولد ، بازم اون چرا وقتی من خوشحالم میاد و همه چیو خراب میکنه؟.

_ناهار امادس.

با اخم گفت و رفت.

_هی اونو ول کن دیوونه اس.

لوی گفت و من بهش نگاه کردم.

_اون از من متنفره ....ولی واسم اصلا مهم نیست.

_چی نه اون ازت متنفر نیست فقط نمیدونم امروز چه مرگشه.

همیجور که داشت بلند میشد گفت.دستشو سمتم دراز کرد.

_اوه خودم میتونم.

گفتم و یه لبخند زدم.

_چی میدونم دستام جادویی اما دیگه نه در این حد که اصلا درد نداشته باشی.

اون گفت و خندید.درست میگفت پام کمی درد داشت.

_باشه.

گفتمو دستشو گرفتم،لنگان لنگان به سمت حال رفتیم،انجی که پشت میز پیش لیام نشسته بود تا منو دید بلند شد و گفت

_اوه خدای من حالت خوبه؟ چی شده؟

داشت میومد سمتم که دستمو بلند کردمو گفتم

Endless loveWhere stories live. Discover now