داستان از نگاه ایزابل
_اممم...من میگم با لویی بهم بزن بعد یه چند وقتی صبر کنین بعد بگید با همید که اینجور لویی هم به چیزی شک نکنه...
نایل گفت خوب خوبه.
_اره فکر خوبیه...اصلا زنگ بزن به لویی جلوی ما بگو شما بدرد هم نمیخورید بگو نمیتونی یه رابطه داشته باشی...چمیدونم بگو نمیشه دیگه...اه.
لیام واقعا ناراحت,ه همه هستیم...
_باشه...
_باشه پس زود باش.
هارولد گفت.
_یه دقیقه صبر کن.
من یه نفس عمیق کشیدم و شماره لویی رو گرفتم.
_بزار روی بلند گو ..
_نمیخوام...
من بلند شدم و رفتم توی اتاقم اینجور بهتره.
_سلام کوچولو..
_سلام.
لعنت به منو احساساتم...
_چیکار میکنی...کوچولوی خودم..
_لویی باید حرف بزنیم..
من خیلی تند گفتم..
_اوه چیزی شده؟
اون نگرانه.
_نه...یعنی اره..
_میشه درست حرف بزنی؟
_لویی من میخواستم بهت بگم اما نشود من واقعا معذرت میخوام...واقعا معذرت میخوام باشه...
_چرا مگه چی شده؟
_لویی میخواستم بهت بگم که میدونی منو تو منو تو ...به درد هم نمیخوریم.
_چی داری میگی؟
_تو یه پسر فوق العاده ای هستی مهربون و شیرین تو به کسی نیاز داری که واقعا لیاقت تو رو داشته باشه.
_چی ایزی تو خوبی چیزی نخوردی؟
_نه من مست نیستم...لویی گفتم تو باید یه نفر رو پیدا کنی که مثل خودت باشه ....متاسفم ولی این رابطه اصلا خوب نیست.
_نه ایزی نه...من کس دیگه رو نمیخوام خواهش میکنم منو تو خیلی خوبیم لطفا...
_متاسفم لویی ...واقعا متاسفم..
لعنتی من دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و گریه کردم....من یه ادم پستم...باورم نمیشه دارم قلب یه نفر رو میشکونم..
_ایزی چرا اینو میگی...من دوست دارم.
اوه خداااااا...
_لویی واقعا معذرت میخوام اما دیگه تموم شد امیدوارم یه نفر رو پیدا کنی که خوشحالت کنه...
_ایزی...
_خواهش میکنم انقدر سختش نکن...
_اخه چرا؟
YOU ARE READING
Endless love
Fanfictionزندگی بدون شیرینی هیچ معنای نداره شیرینی زندگی هم عشقه پس زندگی بدون عشق هیچ معنای نداره