part 27

234 39 34
                                    

داستان از نگاه ایزابل

_اممم...من میگم با لویی بهم بزن بعد یه چند وقتی صبر کنین بعد بگید با همید که اینجور لویی هم به چیزی شک نکنه...

نایل گفت خوب خوبه.

_اره فکر خوبیه...اصلا زنگ بزن به لویی جلوی ما بگو شما بدرد هم نمیخورید بگو نمیتونی یه رابطه داشته باشی...چمیدونم بگو نمیشه دیگه...اه.

لیام واقعا ناراحت,ه همه هستیم...

_باشه...

_باشه پس زود باش.

هارولد گفت.

_یه دقیقه صبر کن.

من یه نفس عمیق کشیدم و شماره لویی رو گرفتم.

_بزار روی بلند گو ..

_نمیخوام...

من بلند شدم و رفتم توی اتاقم اینجور بهتره.

_سلام کوچولو..

_سلام.

لعنت به منو احساساتم...

_چیکار میکنی...کوچولوی خودم..

_لویی باید حرف بزنیم..

من خیلی تند گفتم..

_اوه چیزی شده؟

اون نگرانه.

_نه...یعنی اره..

_میشه درست حرف بزنی؟

_لویی من میخواستم بهت بگم اما نشود من واقعا معذرت میخوام...واقعا معذرت میخوام باشه...

_چرا مگه چی شده؟

_لویی میخواستم بهت بگم که میدونی منو تو منو تو ...به درد هم نمیخوریم.

_چی داری میگی؟

_تو یه پسر فوق العاده ای هستی مهربون و شیرین تو به کسی نیاز داری که واقعا لیاقت تو رو داشته باشه.

_چی ایزی تو خوبی چیزی نخوردی؟

_نه من مست نیستم...لویی گفتم تو باید یه نفر رو پیدا کنی که مثل خودت باشه ....متاسفم ولی این رابطه اصلا خوب نیست.

_نه ایزی نه...من کس دیگه رو نمیخوام خواهش میکنم منو تو خیلی خوبیم لطفا...

_متاسفم لویی ...واقعا متاسفم..

لعنتی من دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و گریه کردم....من یه ادم پستم...باورم نمیشه دارم قلب یه نفر رو میشکونم..

_ایزی چرا اینو میگی...من دوست دارم.

اوه خداااااا...

_لویی واقعا معذرت میخوام اما دیگه تموم شد امیدوارم یه نفر رو پیدا کنی که خوشحالت کنه...

_ایزی...

_خواهش میکنم انقدر سختش نکن...

_اخه چرا؟

Endless loveWhere stories live. Discover now