توی ماشین بودم و هوا سرد بود به بیرون نگاه کردم ،نه.... همون جاده
_خواهر کوچولو من کجا رو نگاه میکنه
من برگشتم و بهش نگاه کرد.
_کالب؟
_چیه کوچولو؟
اون برادرمه من دوباره دارم میبینمش دلم براش خیلی تنگ شده ....، اوه نه باز اون ماشین.
_بابا مراقب باش.
اما من خیلی دیر گفتم اون ماشین محکم خورد به ما بازم اون سوزش توی سرم من بارها اونو حس کردم چشمام رو باز کردم و خودم رو یه درخت بودم و ماشین ما ته اون دره .... من کالب رو میبینم که داره سعی میکنه بیاد بیرون چندین بار صداش زدم اون بیشتر سعی کرد اما نتونست و ماشین تو اتیش سوخت...... نه، نه ،بردارم ، خانوادم هنوز زندن.... نه اونا نسوختن.
_کاااااااااالب
با حس اینکه یکی شونه هامو تکون میده بیدار شدم چشمام رو باز کردم و سریع نشستم.
_خوبی؟؟....تو حالت خوبه؟
من بهش نگاه کردم ، اوه هارولد خیلی ترسیده .
من فقط سرمو تکون دادم حالم اصلا خوب نیست .
_اون فقط یه خواب بود.
گفت و موهام رو گذاشت پشت گوشم
بهش نگاه کردم.
_من پیشتم .
وقتی اینو گفت نمیدونم چرا اما محکم بغلش کردم اون یکم شکه شد ولی زود اونم بغلم کرد و دستشو رو موهام مکشید .
_چیزی نیست دیگه تموم شد .
اون موهام رو نوازش میکرد و میگفت.
_اون فقط یه خواب مسخره بود تو الان اینجای و من پیشتم.
این حرفهاش منو خیلی اروم میکرد و من حس بهتری داشتم . اون همون جور که منو بغل کرد بود دراز کشید ، من دلم نمیخواد از دستای گرمش دور بشم وقتی بغلم کرده و گرمای بدنش بهم میخوره باعث میشه بخوابم. و من خیلی زود خوابم برد
نور خورشید میخوره به چشمام و باعث میشه چشمام اذیت بشه من یکم غر زدم و حس کردم تاریک شد این خوبه ولی انگار یه چیزی جلوی چشمامه من به سختی بازشون کردم و دیدم یه دست جلومه و نمیزاره افتاب به چشمام بخوره.
سرمو اوردم بالا دیدم هارولد داره با چشمهای سبزش بهم نگاه میکنه.
_بیدار شدی؟
اون با یه لبخند پرسید من یکم تکون خوردم و فهمیدم هنوز تو بغل اونم ، از جام بلند شدم و کفشام رو پوشیدم ، اون هنوز دراز کشیده
_فکر میکنی دیگه مکانیک امده؟
من پرسیدم اون بهم نگاه کرد .
_نمیدونم.
_بهتره بریم ببینیم امده یا نه.
_باشه.
اون داشت بلند میشد و من رفتم تو دست شوی
باورم نمیشه من تمام شب رو تو بغلش بودم. اوه خدای من.
وقتی امدم بیرون اون اماده بود و من کتم رو برداشتم و رفتیم بیرون .
وقتی رفتیم پایین اون پسره اسمش چی بود زک و اون خپل داشتن حرف میزدن ، هارولد بهم نزدیک تر شد و گفت.
_مکانیک نیومده؟
اون بهمون نگاه کردن وقتی زک منو دید بهم یه لبخند بزرگ زد و هارولد بهم نزدیک تر شد. اون چرا اینجوری میکنه.
_اره امده اون بیرونه .
اون خپل امد پیشمون و هارولد رو کشید برد سمت پنجره تا بهش نشون بده اون مکانیک کیه.
وقتی هارولد حواسش کاملا اونجا بود زک امد پیشم و کاغذ کوچیک گرفت سمتم من با تعجب بهش نگاه کردم.
_بگیرش دیگه.
اون گفت و من کاغذ رو گرفتم. اون یه ....یه شماره بود.
_خیلی خوشحالم میکنی بهم زنگ بزنی .
چی؟؟؟؟ اوه خدای من اون بهم شماره داد؟
_اون خیلی خشکه من بهت قول میدم خیلی از اون بهترم.
اون؟ هارولد رو میگه....من تمام سعی ام رو کردم تا بلند نخندم ما دیگه تو دبیرستان نیستیم پسر جون.
اون رفت و من اون کاغذ رو گذاشتم تو جیبم تا هارولد نبینش اون دعوا درست میکنه.
هارولد امد و اون خپل رفت پیش زک و زد به شونش و زک بهش لبخند زد اونا برنامه ریزی کرده بودن؟ زک بهم نگاه کرد و یه چشمک زد من زود به هارولد نگاه کردم اون نفهمید خداروشکر، اون دستم رو کشید تا بریم ،اون پول داده حتما داده وگرنه اون خپل نمی ذاشت بریم ما با اون مکانیک رفتیم و ماشین خیلی زود درست شد و به سمت اون دهکده مزخرف رفتیم امیدوارم هر چی زودتر اون دستگاه لعنتی رو بگیریم و از این قبرستون بریم.
ما اون مغازه رو زود پیدا کردیم خداروشکر، یه مرد لاغر اون جا نشسته بود و داشت ماریجونا میکشید
_اوههههه...ببین دوتا جون اینجاست.
اون گفت و ما بهش نزدیک شدیم.
________________________________________:
ایزی :O
هری :[
زک :)
خپل :\
نظرتون چی بود؟ بیچاره ایزی.
YOU ARE READING
Endless love
Fanfictionزندگی بدون شیرینی هیچ معنای نداره شیرینی زندگی هم عشقه پس زندگی بدون عشق هیچ معنای نداره