part 19

203 38 12
                                    

من وقتی کارم تموم شد البته این زیاد طول نکشید ، در ماهیتابه رو گذاشتم و با دستمالی که دستم بود برگشتم....وبا هارولد رو به رو شدم اون کاملا به طرف من چرخیده بود و ارنجشو گذاشته بود رو میز و سرشو گذاشته بود رو درستش و اون دستی که باند داشت رو پاش بود فکر کنم درد داره. وقتی تو چشماش نگاه کردم یه لبخند زدم.

_دیگه از دستم عصبانی نیستی؟

اون یه دفعه پرسید و من یکم دیر جواب دادم.

_نه نیستم.

_نه؟ چرا؟

_نمیدونم.

_باشه...دیشب بهت خوش گذشت؟

اون یه جوری پرسید.

_اره...شب خوبی بود.

_پس خیلی خوب به فاکت داده.

چی اون احمق چی داره میگه؟؟؟

_چی؟

من خیلی تعجب کردم.

_انکارش نکن اون دیشب نیومد پس حتما باهم بودین.

_نه اصلا یه همچین چیزی...

_به من دروغ نگو میدونم باهاش خوابیدی.

اون پرید وسط حرف ام و این واقعا دیونه کننده بود.

_نه هارولد من با اون کاری نکردم این اولین قرارمون بود ...تو واقعا درباره من چه فکری کردی؟...لعنتی...

من یکم نفس کشیدم تا آروم بشم و بعد ادامه دادم. و اون صاف نشست.

_من واقعا دارم سعی میکنم باهات خوب رفتار کنم چرا اینجوری میکنی مگه من باهات چیکار کردم...مشکلت چیه؟

_میدونی مشکل من چیه....میدونی؟ تو با همه خوب رفتار میکنی و من اینو نمیخوام.

اون یکم صداشو برد بالا و من باز اروم حرف زدم.

_تو چی میگی من اصلا نمیفهمم خوب تو توقع داری با مردم بد رفتار کنم؟

من واقعا نمیدونم چی میخواد.

_نه من یه چیزه دیگه گفتم...تو واقعا خنگی ایزی.

_چی ؟ ببین باز داری با من بد حرف میزنی همیشه این کارو میکنی.

من واقعا دارم ناراحت میشم.

_چون هستی ...تو ...تو واقعا نفهمیدی که من...

اون داشت میگفت که لویی امد تو من و هارولد بهش نگاه کردیم و هارولد داد زد.

_اهههه...

لویی با چشمای گرد به هارولد نگاه کرد و گفت

_چه مرگته؟

_همیشه بد موقع میای اگه تو نبودی من همون روز تموم کرده بودم.

چیو اون چی میگه؟

_چی میگی هری دیونه شدی هنوز مستی؟

_اره...اره...من مستم اصلا دیونم از زندگی من پاتو بکش بیرون بزار منم یه بار خوشحال باشم.

اوه اونا دارن دعوا میکنن و من اینجا وایسادم و نگاهشون میکنم.

_برو گمشو خوشحال شو من چیکارت دارم.

لویی هم داد زد و من دیدم بقیه امدن تو آشپزخونه و نایل سریع رفت پیش هارولد.

_نه تو نمیزاری...تو همیشه نمیزاری مثل قبل نمیزاری... میدونی من...

نایل سریع پرید وسط حرفش و گفت

_خواهش میکنم هری الان وقتش نیست.

_نایل دیگه بسته اون تا کی میخواد به این کارش ادامه بده.

من اصلا نمیفهمیدم اون چی میگه منظورشون چیه.

_اخه من چیکار کردم که تو اینو میگی؟

_تو دوباره...

نایل جلو دهن هارولد رو گرفت و اونو کشید برد بیرون.

لویی به من نگاه کرد و من واقعا گیج بودم و نمیدونم الان چی شد. اون امد نزدیک من و منو بغل کرد و موهام رو بوسید و همونجور گفت.

_واقعا متاسفم عزیزم.

_لویی هارولد چی میگه تو چیکار کردی؟

_قسم میخورم نمیدونم اون دیونس.

اون منو یکم اروم کرد و یکم بعد غذا اماده شد لیام و انجی که معلوم نبود کجا رفتن ، من غذا برای خودمو لویی و نایل ریختم و به لویی گفتم نایل رو صدا کنه اون رفت نزدیک پله ها و از پایین اسشمو داد زد اون یکم بعد امد و نشستیم و شروع کردیم به خوردن.

_این خیلی خوش مزس ممنون.

من فقط یه لبخند زدم... من طاقت نیوردم و پرسیدم.

_اون حالش خوبه؟

نایل سرشو اورد بالا و تو چشمام نگاه کرد و گفت

_اره خوبه...اممم ،اون یکم ناراحته از دستش ناراحت نباشید.

_باشه.

من خیلی زود قبول کردم این یکم عجیبه ولی نمیدونم چرا زیاد ازش ناراحت نمیشم.

ما وقتی غذامون تموم شد انجی و لیام هم امدن اونا کجا بودن؟

من و انجی یکمی بعد رفتیم تا به کارا برسیم خوب نقاش ها امده بودن.

______________________________________:

میدونم گفته بودم زود تر میزارم و لی خوب نشد دیگه :( ولی زود زود میزارم :)

خوب نظرتون چی بود؟؟؟؟

Endless loveWhere stories live. Discover now