من وقتی کارم تموم شد البته این زیاد طول نکشید ، در ماهیتابه رو گذاشتم و با دستمالی که دستم بود برگشتم....وبا هارولد رو به رو شدم اون کاملا به طرف من چرخیده بود و ارنجشو گذاشته بود رو میز و سرشو گذاشته بود رو درستش و اون دستی که باند داشت رو پاش بود فکر کنم درد داره. وقتی تو چشماش نگاه کردم یه لبخند زدم.
_دیگه از دستم عصبانی نیستی؟
اون یه دفعه پرسید و من یکم دیر جواب دادم.
_نه نیستم.
_نه؟ چرا؟
_نمیدونم.
_باشه...دیشب بهت خوش گذشت؟
اون یه جوری پرسید.
_اره...شب خوبی بود.
_پس خیلی خوب به فاکت داده.
چی اون احمق چی داره میگه؟؟؟
_چی؟
من خیلی تعجب کردم.
_انکارش نکن اون دیشب نیومد پس حتما باهم بودین.
_نه اصلا یه همچین چیزی...
_به من دروغ نگو میدونم باهاش خوابیدی.
اون پرید وسط حرف ام و این واقعا دیونه کننده بود.
_نه هارولد من با اون کاری نکردم این اولین قرارمون بود ...تو واقعا درباره من چه فکری کردی؟...لعنتی...
من یکم نفس کشیدم تا آروم بشم و بعد ادامه دادم. و اون صاف نشست.
_من واقعا دارم سعی میکنم باهات خوب رفتار کنم چرا اینجوری میکنی مگه من باهات چیکار کردم...مشکلت چیه؟
_میدونی مشکل من چیه....میدونی؟ تو با همه خوب رفتار میکنی و من اینو نمیخوام.
اون یکم صداشو برد بالا و من باز اروم حرف زدم.
_تو چی میگی من اصلا نمیفهمم خوب تو توقع داری با مردم بد رفتار کنم؟
من واقعا نمیدونم چی میخواد.
_نه من یه چیزه دیگه گفتم...تو واقعا خنگی ایزی.
_چی ؟ ببین باز داری با من بد حرف میزنی همیشه این کارو میکنی.
من واقعا دارم ناراحت میشم.
_چون هستی ...تو ...تو واقعا نفهمیدی که من...
اون داشت میگفت که لویی امد تو من و هارولد بهش نگاه کردیم و هارولد داد زد.
_اهههه...
لویی با چشمای گرد به هارولد نگاه کرد و گفت
_چه مرگته؟
_همیشه بد موقع میای اگه تو نبودی من همون روز تموم کرده بودم.
چیو اون چی میگه؟
_چی میگی هری دیونه شدی هنوز مستی؟
_اره...اره...من مستم اصلا دیونم از زندگی من پاتو بکش بیرون بزار منم یه بار خوشحال باشم.
اوه اونا دارن دعوا میکنن و من اینجا وایسادم و نگاهشون میکنم.
_برو گمشو خوشحال شو من چیکارت دارم.
لویی هم داد زد و من دیدم بقیه امدن تو آشپزخونه و نایل سریع رفت پیش هارولد.
_نه تو نمیزاری...تو همیشه نمیزاری مثل قبل نمیزاری... میدونی من...
نایل سریع پرید وسط حرفش و گفت
_خواهش میکنم هری الان وقتش نیست.
_نایل دیگه بسته اون تا کی میخواد به این کارش ادامه بده.
من اصلا نمیفهمیدم اون چی میگه منظورشون چیه.
_اخه من چیکار کردم که تو اینو میگی؟
_تو دوباره...
نایل جلو دهن هارولد رو گرفت و اونو کشید برد بیرون.
لویی به من نگاه کرد و من واقعا گیج بودم و نمیدونم الان چی شد. اون امد نزدیک من و منو بغل کرد و موهام رو بوسید و همونجور گفت.
_واقعا متاسفم عزیزم.
_لویی هارولد چی میگه تو چیکار کردی؟
_قسم میخورم نمیدونم اون دیونس.
اون منو یکم اروم کرد و یکم بعد غذا اماده شد لیام و انجی که معلوم نبود کجا رفتن ، من غذا برای خودمو لویی و نایل ریختم و به لویی گفتم نایل رو صدا کنه اون رفت نزدیک پله ها و از پایین اسشمو داد زد اون یکم بعد امد و نشستیم و شروع کردیم به خوردن.
_این خیلی خوش مزس ممنون.
من فقط یه لبخند زدم... من طاقت نیوردم و پرسیدم.
_اون حالش خوبه؟
نایل سرشو اورد بالا و تو چشمام نگاه کرد و گفت
_اره خوبه...اممم ،اون یکم ناراحته از دستش ناراحت نباشید.
_باشه.
من خیلی زود قبول کردم این یکم عجیبه ولی نمیدونم چرا زیاد ازش ناراحت نمیشم.
ما وقتی غذامون تموم شد انجی و لیام هم امدن اونا کجا بودن؟
من و انجی یکمی بعد رفتیم تا به کارا برسیم خوب نقاش ها امده بودن.
______________________________________:
میدونم گفته بودم زود تر میزارم و لی خوب نشد دیگه :( ولی زود زود میزارم :)
خوب نظرتون چی بود؟؟؟؟
YOU ARE READING
Endless love
Fanfictionزندگی بدون شیرینی هیچ معنای نداره شیرینی زندگی هم عشقه پس زندگی بدون عشق هیچ معنای نداره