_من لویی نیستم.
اون دقیقا بغل گوشم گفت و نفس های گرمش.به پوستم میخورد و باعث شد من بلرزم...اون منو محکم تر بغل کرد و از پشت به خودش چسبوند و وقتی بهش خوردم حس کردم ته دلم خالی شد ولی این نباید اتفاق بیفته من با لویی ام اره من نمیخوام به اون خیانت کنم....من دستشو به سختی از دور کمرم باز کردم و وقتی یکم ازش فاصله گرفتم به سمتش برگشتم و زود گفتم.
_چیکار داری میکنی هارولد؟
_کاری که باید از اول میکردم.
اون یه قدم امد جلوتر و گفت ،وقتی حرف زد من بوی الکل رو حس کردم اون مسته؟
_تو مستی؟ این وقته روز؟
_یه کوچولو.
اون با دستش نشون داد و یه قدم دیگه امد جلو و من یه قدم به عقب برداشتم.
_لطفا تو باید بری قهوه یا یه چیزی بخوری تا حالت بهتر بشه.
_تو فقط میتونی حالمو خوب کنی.
اون باز یه قدم امد جلوتر و من هم رفتم عقب.
_یعنی چی؟ تو حالت خوب نیست.
اون همینطور به جلو میومد و من هم به عقب البته دیگه نمیتونم برم چون به دیوار خوردم ، اون امد جلو و الان ما فقط چند سانت با هم فاصله داریم و این باعث میشه قلبم تند تر بزنه ....اوه خدا کمکم کن.
_ببین هارولد تو....تو الان...
اون نذاشت من ادامه بدم و انگشت اشارش رو گذاشت رو لبم و گفت.
_شششششش.....اروم باش.
اون سرشو اورد جلو من چشمام رو بستم....اوه خدا.
_نترس من کاریت ندارم فقط میخوام یه داستان کوچولو برات تعریف کنم.
اون دقیقا کنار گوشم گفت و لباش وقتی حرف میزد میخورد به پوستم و من واقعا دارم اینجا میمیرم ...اون از قصد میخواد منو اذیت کنه؟
_بیا اینجا بشینیم.
اون دستمو کشید و منو خودشو روی کاناپه نشوند و بهم نزدیک بود و من وقتی اون بهم نزدیک بود من قلبم داشت از سینم میزد بیرون انقدر محکم میزد که من مطمئنم هارولد هم فهمید.
اون دستشو گذاشت روی پشت کاناپه و به من نزدیک تر شد من باید یه حرفی بزنم چون اگه اون همینطور بهم نزدیک تر بشه من نمیتونم خودمو کنترل کنم و اتفاق های خوبی نمیفته. ( صد رحمت به تسا:دی)
_هارولد...تو الان مستی تو باید...
_بزار برات تعریف کنم.
اون برگشت اونطرف و شروع کرد به تعریف کردن.
_تازه اکس فکتور تموم شده بود و ما داشتیم معروف میشودیم اون موقع ها ما یه محافظ داشتیم به اسم جک ما زیاد باهاش جور نبودیم زیاد به ما نزدیک نبود ولی یه روزی دخترش براش غذا اورد و من اونو از فاصله دور دیدم اما از همون جا هم تونستم ببینمش و از همون اول منو جذب خودش کرد اون قدش بلند نبود و موهای بلند قهوه ای داشت با چشمای قهوه ای اون چشماش شبیه زین بود و همون ها باعث شده بود خیلی زیبا بشه اون یه شلوارک کوتاه لی با یه تیشرت سبز پوشیده بود اون خیلی زیبا نبود از نظر بقیه ولی از نظر من خیلی زیبا بود و من کم کم عاشق سوفی شدم و همون لویی که منو مسخره میکرد که کی رو انتخاب کردم اونو ازم دزدید و کاری کرد که من قلبم تیکه تیکه بشه من وقتی اونو از دست دادم دنیا رو از دست دادم....
YOU ARE READING
Endless love
Fanficزندگی بدون شیرینی هیچ معنای نداره شیرینی زندگی هم عشقه پس زندگی بدون عشق هیچ معنای نداره