part 15

243 43 5
                                    

امروز انجی رو فرستادم خونه اونا تا وقتی جانی نقاش ها رو فرستاد اون بهشون بگه چیکار کنن و اون احمق ها خراب کاری نکن. خودمم رفتم به فروشگاه همیشگی تا وسایل ها رو سفارش بدم اونا تو این کار واقعا خوبن و هیچ وقت دیر نمیکنن ، امیدوارم اونا فکر نکن چون من دیروز با هارولد بحث کردم امروز نرفتم من واقعا کار داشتم ،همینجور با اون پسری که داشت همراهیم میکرد تا و سایل ها رو پیدا و انتخاب کنم تو فروشگاه میگشتم گوشیم تو جیبم ویبره رفت من گوشیمو در اوردم و یه اس بود از طرف لویی...

*سلام چرا نیومدی؟

_من برم تا سفرشتون رو بگم.

اون پسر گفت و رفت. و من جواب لویی رو دادم.

*سلام، امدم وسایل ها رو سفارش بدم.

من باز به اونجا نگاه کردم و لیستی که داشتم تموم شد .

_گفتم.

اون پسر امد.

_ممنون ...من کارم تموم به شان بگو تا دوروز دیگه واسایل ها رو به ادرسش بفرسته.

_باشه.

_من دیگه میرم.

_باشه مطمئن باشید به موقع میرسه دستتون.

_ممنون. بای.

_بای.

من به سمت در خروجی رفتم اونا بقیه کارا رو انجام میدن به گوشیم نگاه کردم ،اوه اون جواب داده.

*باشه من شب ساعت 8 میام دنبالت.

رفتم تو پیاده رو جوابش رو دادم.

*باشه، کجا میخوایم بریم؟

امروز هوا خوبه و پیاده روی هم خیلی خوبه.

*یه رستوران برای چی پرسیدی؟

اون جواب داد خوب اس دادن به لویی باحاله.

*میخواستم ببینم چی بپوشم.

این یکم مسخرس ولی راستش رو گفتم باید بدونم چی بپوشم.

*اوه... اره خانم هااااا.

*هی به من تیکه ننداز.

*من اینکارو نمیکنم تو هرچی بپوشی خوشگلی.

با این حرفش احساس کردم قرمز شدم خوب وقتی ازم تعریف میکنن اینجوری میشم.

*من دیگه باید برم.

*اره برو اماده شو که حداقل ساعت 9 اماده باشی.

اون یه پسر با نمک ، شیطون ،دیونس.

*دارم کم کم فکر میکنم امشب حوصله بیرون رفتن ندارم.

من بهش گفتم اون دیدنی میشه وقتی اینو بخونه.

*اوپس...نه نه من دیگه چیزی نمیگم بای تا 9.

*بای.

من یه تاکسی گرفتم و به سمت خونه رفتم ، وقتی رسیدم یکم غذا خوردم و رفتم حموم من عاشق وان ام بیشتر موقع ها خوابم میبره خوب وقتی اب گرم بهم میخوره خوابم میاد.

من تصمیم گرفتم که موهام رو یکم حالت بدم و مثل همیشه یکم آرایش کردم ، انجی امد خونه و بهم گفت خیلی خوب شدم و برام خیلی خوش حاله خوب منم هستم لویی پسر خوبیه.

من یه لباس بنفش کوتاه و کفش های مشکیم و کیف مشکیم و یه کت که یکم از لباسم بلند تر بود برداشتم .

دقیقا ساعت 8 در زدن.

_چه به موقع.

انجی گفت و من براش دست تکون دادم و رفتم در رو باز کردم اوه اون یه دسته گل جلو صورتش گرفته بود اونو اورد پایین و با یه لبخند بزرگ دیده شد منم لبخند زدم اون گل هارو گرفت سمت من.

_اوههه...چه رمانتیک.

گفتم و اونارو ازش گرفتم.

_اوههه...چه زیبا.

اون گفت و من گل ها رو بو کردم. لویی کت و شلوار مشکی پوشیده و این خیلی بهش میاد اونو واقعا جذاب کرده.

_بهتون خوش بگذره.

انجی از تو خونه داد زد.

_حتما .

لویی هم جوابشو داد.

_بریم؟

لویی گفت. و من گل هارو گذاشتم رو میز و گفتم.

_بریم.

اون برام درو ماشین رو باز کرد و نشستم، اون خیلی با ادبه .

_این خیلی بامزس.

لویی وقتی رفتم تو خیابون گفت.

_چی؟

_ما همین دو روز پیش انجی و لیام مسخره میکردیم که خیلی زود قرار میزارن ولی حالا خودمون رو ببین.

اره اون راست میگه .

_نه ما این کارو نمیکردیم.

من گفتم و یکم خندیدم.

_اره ما اصلا اون کارو نمیکردیم.

ما یکم خندیدیم و لویی ماشین رو جلوی یه ساختمون شیک پارک کرد. اون از ماشین پیاده شد و نگهبانی که وایساده بود درو برام باز کرد من پیاده شدم و لویی امد کنارم و سوئیچ ماشین رو داد بهش ما رفتیم تو و یه گارسون بعد از گفتن اسم مارو راهنمایی کرد وقتی رسیدیم به میز لویی صندلی رو برام کشید عقب و من نشستم اونم رو به روم نشست.

Endless loveWhere stories live. Discover now