امروز انجی رو فرستادم خونه اونا تا وقتی جانی نقاش ها رو فرستاد اون بهشون بگه چیکار کنن و اون احمق ها خراب کاری نکن. خودمم رفتم به فروشگاه همیشگی تا وسایل ها رو سفارش بدم اونا تو این کار واقعا خوبن و هیچ وقت دیر نمیکنن ، امیدوارم اونا فکر نکن چون من دیروز با هارولد بحث کردم امروز نرفتم من واقعا کار داشتم ،همینجور با اون پسری که داشت همراهیم میکرد تا و سایل ها رو پیدا و انتخاب کنم تو فروشگاه میگشتم گوشیم تو جیبم ویبره رفت من گوشیمو در اوردم و یه اس بود از طرف لویی...
*سلام چرا نیومدی؟
_من برم تا سفرشتون رو بگم.
اون پسر گفت و رفت. و من جواب لویی رو دادم.
*سلام، امدم وسایل ها رو سفارش بدم.
من باز به اونجا نگاه کردم و لیستی که داشتم تموم شد .
_گفتم.
اون پسر امد.
_ممنون ...من کارم تموم به شان بگو تا دوروز دیگه واسایل ها رو به ادرسش بفرسته.
_باشه.
_من دیگه میرم.
_باشه مطمئن باشید به موقع میرسه دستتون.
_ممنون. بای.
_بای.
من به سمت در خروجی رفتم اونا بقیه کارا رو انجام میدن به گوشیم نگاه کردم ،اوه اون جواب داده.
*باشه من شب ساعت 8 میام دنبالت.
رفتم تو پیاده رو جوابش رو دادم.
*باشه، کجا میخوایم بریم؟
امروز هوا خوبه و پیاده روی هم خیلی خوبه.
*یه رستوران برای چی پرسیدی؟
اون جواب داد خوب اس دادن به لویی باحاله.
*میخواستم ببینم چی بپوشم.
این یکم مسخرس ولی راستش رو گفتم باید بدونم چی بپوشم.
*اوه... اره خانم هااااا.
*هی به من تیکه ننداز.
*من اینکارو نمیکنم تو هرچی بپوشی خوشگلی.
با این حرفش احساس کردم قرمز شدم خوب وقتی ازم تعریف میکنن اینجوری میشم.
*من دیگه باید برم.
*اره برو اماده شو که حداقل ساعت 9 اماده باشی.
اون یه پسر با نمک ، شیطون ،دیونس.
*دارم کم کم فکر میکنم امشب حوصله بیرون رفتن ندارم.
من بهش گفتم اون دیدنی میشه وقتی اینو بخونه.
*اوپس...نه نه من دیگه چیزی نمیگم بای تا 9.
*بای.
من یه تاکسی گرفتم و به سمت خونه رفتم ، وقتی رسیدم یکم غذا خوردم و رفتم حموم من عاشق وان ام بیشتر موقع ها خوابم میبره خوب وقتی اب گرم بهم میخوره خوابم میاد.
من تصمیم گرفتم که موهام رو یکم حالت بدم و مثل همیشه یکم آرایش کردم ، انجی امد خونه و بهم گفت خیلی خوب شدم و برام خیلی خوش حاله خوب منم هستم لویی پسر خوبیه.
من یه لباس بنفش کوتاه و کفش های مشکیم و کیف مشکیم و یه کت که یکم از لباسم بلند تر بود برداشتم .
دقیقا ساعت 8 در زدن.
_چه به موقع.
انجی گفت و من براش دست تکون دادم و رفتم در رو باز کردم اوه اون یه دسته گل جلو صورتش گرفته بود اونو اورد پایین و با یه لبخند بزرگ دیده شد منم لبخند زدم اون گل هارو گرفت سمت من.
_اوههه...چه رمانتیک.
گفتم و اونارو ازش گرفتم.
_اوههه...چه زیبا.
اون گفت و من گل ها رو بو کردم. لویی کت و شلوار مشکی پوشیده و این خیلی بهش میاد اونو واقعا جذاب کرده.
_بهتون خوش بگذره.
انجی از تو خونه داد زد.
_حتما .
لویی هم جوابشو داد.
_بریم؟
لویی گفت. و من گل هارو گذاشتم رو میز و گفتم.
_بریم.
اون برام درو ماشین رو باز کرد و نشستم، اون خیلی با ادبه .
_این خیلی بامزس.
لویی وقتی رفتم تو خیابون گفت.
_چی؟
_ما همین دو روز پیش انجی و لیام مسخره میکردیم که خیلی زود قرار میزارن ولی حالا خودمون رو ببین.
اره اون راست میگه .
_نه ما این کارو نمیکردیم.
من گفتم و یکم خندیدم.
_اره ما اصلا اون کارو نمیکردیم.
ما یکم خندیدیم و لویی ماشین رو جلوی یه ساختمون شیک پارک کرد. اون از ماشین پیاده شد و نگهبانی که وایساده بود درو برام باز کرد من پیاده شدم و لویی امد کنارم و سوئیچ ماشین رو داد بهش ما رفتیم تو و یه گارسون بعد از گفتن اسم مارو راهنمایی کرد وقتی رسیدیم به میز لویی صندلی رو برام کشید عقب و من نشستم اونم رو به روم نشست.
YOU ARE READING
Endless love
Fanfictionزندگی بدون شیرینی هیچ معنای نداره شیرینی زندگی هم عشقه پس زندگی بدون عشق هیچ معنای نداره