_میشه برام اب بیاری؟
من دیگه نمیدونم چی بگم اون بهتره بره تو آشپزخونه.
_تو که کف دهنته.
_میدونم ...خوب میشورم لطفا.
_باشه .
اون کلیدش رو انداخت رو میز و رفت تو آشپزخونه و من سریع رفتم و اون کت رو برداشتم ...حالا چیکارش کنم ...لعنتی داره میاد من اون به سختی جا دادم زیر میز و وقتی اون امد من زود پاشدم.
_تو که هنوز اینجای برو دهنتو بشور .
_باشه.
به سمت دستشوی رفتم و دهنمو شستم ...اوه خدا این کاری که من میکنم اصلا خوب نیست میدونم اون همسرم نیست فقط دوست پسرمه و خیلی ها این کارو میکنن ولی من ادم خیانت نیستم...یعنی نبودم.
_ایزی...چرا لیوان شکسته؟
_پام خورد.
وقتی امدم بیرون گفتم لعنتی من تا کی باید دروغ بگم.
_مراقب باش .
وقتی لویی داشت شیشه های روی زمین رو جمع میکرد گفتم و خم شدم تا منم کمک کنم.
_تو دست نزن.
اون گفت.
_چرا؟
_چون اگه دستت ببره من میمیرم عشقم.
اوه لعنتی من ...من خیلی ادم پستی هستم...خیلی.
اون رفت توی آشپزخونه و من روی مبل نشستم و کم مونده گریه کنم.
اون بعد از چند دقیقه امد و کنارم نشست و گفت
_چیزی شده ناراحت به نظر میرسی؟
_هیچی.
اون منو از کنار بغل کرد و گفت.
_تو کار مشکلی پیش امده؟
_نه.
_پس چیه به من بگو.
_چیزی نیست.
_مطمئنی؟
لعنتی یعنی الان بهش بگم اره من نباید بهش خیانت کنم.
_لویی....تو فکر نمیکنی ما تو رابطه مون خیلی عجله کردیم؟
اون یه دفعه ازم جدا شد و منو برگردوند سمت خودش.
_نهههههه....ببین میدونم ما تازه باهم دوست شدیم و این ....این خیلی سریع بود میدونم راجب اینکه باهم ،هم باشیم گفتم و این تورو ناراحت کرده ببین میتونم صبر کنم تا هر وقت تو بخوای من....من دوست دارم و نمیتونم از دستت بدم.
این حرفاش قلبمو شکوند...من خیلی ادم بدی هستم خیلی من گرمای اشکهام رو صورتم حس کردم و دیگه نتونستم و گریه کردم بعد از مدتها... من گریه کردم. اون منو محکم بغل کرد و گفت
_خواهش میکنم گریه نکن من طاقت گریه های تو رو ندارم...اصلا چرا گریه میکنی؟
با این حرفش گریم شدت گرفت و من دارم از عذاب وجدان میمیرم ...اون یکم بهم اب داد و من آروم شدم .
_بیا اصلا یه فیلم ببینیم.
من میتونستم قبول کنم چون اون خیلی خوبه ولی هارولد الان تو اتاق خواب انجیه.
_نمیدونم.
خوب اون میبینه میره و بعد هارولد میره.
_باشه پس من انتخاب میکنم.
_باشه.
اون رفت یه فیلم کمدی انتخاب کرد اون خوب میدونه چیکار کنه تا من خوب بشم امد پیشم نشست و دستشو گذاشت پشتم روی مبل ...من میدونم الان هارولد میخواد بیاد بیرون ولی من نمیتونم لویی رو بندازم بیرون...من الان فقط میخوام این فیلم مزخرف رو ببینم به هیچ چیزی فکر کنم ...یکم که گذشت در زدن.
داستان از نگاه هری
اوه لعنتی اون باید الان میومد من داشتم رازیش میکرد اما مثل همیشه سر کله لویی پیدا میشه... ولی وقتی حرف هاش رو شنیدم عذاب وجدان گرفتم چی نه من نباید اینو بگم من باید برای به دست اوردن ایزی خیلی کارا کنم ...بالاخره خودمه از در کندم خوب اونا دارن فیلم میبینن پس حرفی نمیزنن تا من فال گوش وایسم ... رفتم و خودمو انداختم رو تخت انجی مدت زیادی نگذشت که من صدای زنگ در امد ...این دیگه کیه؟ لعنتی من بلند شدم و دوباره گوشمو چسبوندم به در...
_اوه اوه من چند ساعت نبودم سریع از فرصت استفاده کردین؟
انجی...نه خدا به دادم برس.
_مگه تو قرار نبود امشب نیای؟
ایزی پرسید .
_بهت میگم ...بزار لباسم رو عوض کنم.
چی نه نه من از در دور شدم و تو وسط اتاق بودم که اون درو باز کرد ...اون وقتی چراغ رو روشن کرد و منو دید چشماش گرد شد...من سریع انگشتم رو اوردم جلوی بینیم و خیلی اروم گفتم
_لطفا...
اون چند ثانیه بعد درو بست و امد نزدیک و گفت
_تو توی اتاق من چیکار میکنی؟
_انجی بهت همه چی رو میگم فقط بزار لویی بره بعد باشه؟
_باشه.
اون کتشو انداخت رو تخت و رفت بیرون من دوباره به در نزدیک شدم.
_مامان زنگ زد و گفت داره میاد اون دیگه میرسه و بهتره لویی بره.
_چرا؟
لویی خفه شو برو.
_چون این موقع شب تو رو نباید اینجا ببینه.
_باشه.
حداقل خوبه اون داره میره...و امیدوارم اون بوس خداحافظی از ایزی نگیره ...بعد از پنج دقیقه بعد صدای در رو شنیدم و چند دقیقه بعد صدای داد انجی.
_همین الان به من میگین اینجا چه خبره...هری.
اوه خدا من واقعا به کمک احتیاج دارم.
_____________________________________:
ببینین من چقدر زود زود میزارم مخاطبم اونای که عین روح میان و میرنه شما هم رای کامنتی چیزی بدین ما رو دل خوش کنین.
و اونای رای و نظر میدن عاشقتونم.
اوه اوه انجی فهمید=O
YOU ARE READING
Endless love
Fanfictionزندگی بدون شیرینی هیچ معنای نداره شیرینی زندگی هم عشقه پس زندگی بدون عشق هیچ معنای نداره