part 14

256 49 17
                                    

_خوب چیزه....من یعنی ما...

داشتم میگفتم که هارولد پرید وسط حرف ام.

_ما دیشب با هم خوابیدیم.

_چیییی؟

من و لویی هردو با هم داد زدیم اون احمق واقعا چه فکری کرده؟

_رویه تخت.

اون حرفش رو درست کرد.

_تو یه آشغالی هارولد باید میزاشتم از سرما یخ بزنی.

اینو به هارولد گفتم و برگشتم سمت لویی و ادامه دادم.

_ببین ما تو یه اتاق بودیم و فقط یه تخت دو نفره داشت و من برای اینکه زمین خیلی سرد بود گفتم بیاد رو تخت همین.

_فقط همین نبود.

هارولد گفت و من میخواستم همون جا خفش کنم چرا اینکارو با من میکنه ؟؟ من نمیخوام کسی راجب کابوس هام بدونه لعنتییی.

لویی به من نگاه کرد اون هم عصبانی بود و هم ناراحت چرا چرا اینجوری میکنه و واسش مهمه.

_هارولد چرا اینکارو میکنی.

من گفتم.

_هری همین الان بگو چیشده؟

لویی خیلی بلند داد زد.

_اون دیشب یه خواب دید وقتی بلند شد....پرید بغلم... و شروع کرد به گریه و تا خود صبح تو بغل من مثل یه بچه گربه خوابید.

لعنت بهت هارولد.

من رفتم جلوی هارولد وایسادم و گفتم.

_میدونستی ازت متنفرم ....متنفر.

اون اخم کرد و لبخند مسخرش مهو شد. من به سمت در رفتم دیگه نمیتونم اینجا بمون .

با قدم های تند تو حیاط راه میرفتم ...میخوام برم.

_ایزی.

لویی داد زد و دوید سمتم اما من به راهم ادامه دادم. اون بهم نزدیک شد و دستم رو کشید و منو بگردوند سمت خودش، بخاطر دویدن تند تر نفس میکشید.

_متاسفم ...من نباید اونجوری میکردم.

_ولم کن.

همین رو گفتم من واقعا عصبانی ام و فقط میخوام برم. من دستم رو کشیدم ولی اون ول نکرد.

_نه ببین من ....من نمیدونم چی بگم متاسفم.

_من فقط میخوام از اینجا برم.

_باشه...باشه من میبرمت.

من فقط نگاه هش کردم .

_خواهش میکنم.

_باشه.

من بالاخره قبول کردم من از اینجا میرم درسته سرم داد زد و من ازش ناراحتم ولی اون همیشه با من خوب بود.

Endless loveWhere stories live. Discover now