_خوب چیزه....من یعنی ما...
داشتم میگفتم که هارولد پرید وسط حرف ام.
_ما دیشب با هم خوابیدیم.
_چیییی؟
من و لویی هردو با هم داد زدیم اون احمق واقعا چه فکری کرده؟
_رویه تخت.
اون حرفش رو درست کرد.
_تو یه آشغالی هارولد باید میزاشتم از سرما یخ بزنی.
اینو به هارولد گفتم و برگشتم سمت لویی و ادامه دادم.
_ببین ما تو یه اتاق بودیم و فقط یه تخت دو نفره داشت و من برای اینکه زمین خیلی سرد بود گفتم بیاد رو تخت همین.
_فقط همین نبود.
هارولد گفت و من میخواستم همون جا خفش کنم چرا اینکارو با من میکنه ؟؟ من نمیخوام کسی راجب کابوس هام بدونه لعنتییی.
لویی به من نگاه کرد اون هم عصبانی بود و هم ناراحت چرا چرا اینجوری میکنه و واسش مهمه.
_هارولد چرا اینکارو میکنی.
من گفتم.
_هری همین الان بگو چیشده؟
لویی خیلی بلند داد زد.
_اون دیشب یه خواب دید وقتی بلند شد....پرید بغلم... و شروع کرد به گریه و تا خود صبح تو بغل من مثل یه بچه گربه خوابید.
لعنت بهت هارولد.
من رفتم جلوی هارولد وایسادم و گفتم.
_میدونستی ازت متنفرم ....متنفر.
اون اخم کرد و لبخند مسخرش مهو شد. من به سمت در رفتم دیگه نمیتونم اینجا بمون .
با قدم های تند تو حیاط راه میرفتم ...میخوام برم.
_ایزی.
لویی داد زد و دوید سمتم اما من به راهم ادامه دادم. اون بهم نزدیک شد و دستم رو کشید و منو بگردوند سمت خودش، بخاطر دویدن تند تر نفس میکشید.
_متاسفم ...من نباید اونجوری میکردم.
_ولم کن.
همین رو گفتم من واقعا عصبانی ام و فقط میخوام برم. من دستم رو کشیدم ولی اون ول نکرد.
_نه ببین من ....من نمیدونم چی بگم متاسفم.
_من فقط میخوام از اینجا برم.
_باشه...باشه من میبرمت.
من فقط نگاه هش کردم .
_خواهش میکنم.
_باشه.
من بالاخره قبول کردم من از اینجا میرم درسته سرم داد زد و من ازش ناراحتم ولی اون همیشه با من خوب بود.
YOU ARE READING
Endless love
أدب الهواةزندگی بدون شیرینی هیچ معنای نداره شیرینی زندگی هم عشقه پس زندگی بدون عشق هیچ معنای نداره