part 28

257 47 28
                                    

داستان از نگاه هری

وقتی بیدار شدم هیچ صدای از بیرون نیومد عجیبه همیشه نایل و لویی کلی جیغ جیغ میکردن اوه اره الان مثلا لویی افسردگی عشقی داره حالا ببینه من چی میکشیدم...بلند شدم خواستم برم پایین که یادم افتاد یه دختر اینجاس پس یه تیشرت و شلوارک پوشیدم رفتم پایین....

وقتی رفتم پایین انجی تو آشپزخونه بود. 

_سلام...

_سلام صبح بخیر....

_خبری از ایزی نشد؟

_نه جواب نمیده.

_ فکرشو میکردم...

_اون الان بخاطر لویی ناراحته عذاب وجدان داره...

_میدونم. 

_چیو میدونی؟

من به کسی که گفت نگاه کردم زین من الان واقعا عصابم خورده...

_اینکه چقدر فضولی..

من از کنارش رد شدم و رفتم بالا ولی صداشون رو شنیدم..

_الان من چی گفتم؟

_بیخیال بیا بریم یه چیزی بخوریم چشم اهویی من...

نایل که کنارش بود گفت.

من رفتم بالا و لیام رو پشت در اتاق لویی دیدم..

_لویی بیا صبحونه بخوریم بسه دیگه..

اون جواب نداد...

_لو تو باید یه چیزی بخوری...

اون بازم جواب نداد..

_مگه خودتو حبس کنی تو اتاق همه چی درست میشه...لوییییییی...

_نه درست نمیشه....اون بر نمیگرده خودمم میدونم...فقط بزار بخوابم.

_باشه.

لیام وقتی برگشت منو دید و امد پیشم.

_اون خیلی ناراحته.

_چیکار کنم؟

_تو اصلا ناراحت نیستی؟ هری همه اینا تقصیر توه.

_من ؟ نه تقصیر خودشه تا بدونه به چیزی که واسه خودش نیست نزدیک نشه...

_چی ؟ هری تو واقعا ایزی رو دوست داری؟

_چی؟

_این که یه انتقام نیست..

من فقط تو چشماش نگاه کردم و اون ادامه داد

_با اونا که بازی نمیکنی؟

_نه...نه

_امیدوارم همینی که تو میگی باشه..

_اره همینه...

من گفتم و زود رفتم توی اتاقم و درو بستم .

اوه نه.....لیام بهم شک کرده...اون شک کرده ...نه این نباید باشه..

Endless loveWhere stories live. Discover now