با صدای جیغ خودم از خواب بیدار شدم خیلی ترسیده بودم هنوز هوا تاریک بود دقیقا مثل همون شب.با صدای در سرمو برگردوندم انجی خیلی نگران بود و با عجله امد پیشم نشست، بخاطر ترس و خوابم عرق کرده بودم اما آنجی بغلم کردو گفت
_ایزی عزیزم چی شده ؟
من چیزی نگفتم.
_دوباره خواب دیدی .
اون گفت،اون خیلی مهربونه و من محکم تر بغلش کرم اونم همین کار رو کرد بعد از چند دقیقه یکم منو از خودش دور کرد و گفت
_من فکر میکردم تو دیگه از این گذشتی ولی الان دوباره داری اون خواب رو میبینی؟
_اره
من با صدای کمی گفتم
_اما عزیزم اون واسه خیلی وقت پیشه تو باید فراموشش کنی
چی اون میخواد فراموشش کنم؟
_من هم همینو میخوام اما نمیتونم .
_باشه ولی دوباره سعی کن باشه؟
_باشه.
_حالا بخواب بهتره اروم بشی.
_باشه
اون بهم کمک کرد تا رو تخت بخوابم و پتو رو کشید و رفت، الان هوا روشن تر شده فکر کنم نزدیکه صبح شده.و من به زور خوابم برد.
با صدای مبایل ام که زنگ میخورد از رو تخت بلند شدم گوشیم رو ساکت کردم و رفتم سمت حمام ،من باید حمام کنم، وقتی اب گرم با پوستم تماس پیدا کرد حس خوبی بهم دست داد،این همیشه بهم حس خوبی میده بعد از کابوس هام ،نه من نباید به اون فکر کنم.
وقتی امدم بیرون صداهای از بیرون میومد حتما انجی بیدار شده. خیلی خسته ام شاید بخاطر اینکه دیشب کم خوابیدم یه شلوار جین مشکی پوشیدم من عاشق جین مشکی ام،با یه بلیز ابی تیره و یه کت چرم ،واو شبیه موتور سوارا شدم با کفشای راحتیم انجی میگه خیلی مسخره ان ولی من تو اونا راحتم .مو هامم از پشت با کش بستمم.
وقتی رفتم آشپزخونه انجی داشت کار میکرد وقتی منو دید با تعجب بهم نگاه کرد.
_تو بیدار شدی؟ من نمیخواستم بیدارت کنم.
نه اون نمیدونه این واسم خوب نیست.
_اره. بهتره باهات بیام .
_باشه هر جور راحتی .
رو صندلی نشستم .اصلا دلم نمیخواد چیزی بخورم پس فقط یه تیکه کوچیک از نون رو برداشتم.
_حالت خوبه؟
انجی پرسید و دستشو گذاشت رو دستم.
_اوهم.
_پس چرا نمیخوری؟
_ گرسنه نیستم،میشه بریم.
_اوه البته بریم.
YOU ARE READING
Endless love
Fiksi Penggemarزندگی بدون شیرینی هیچ معنای نداره شیرینی زندگی هم عشقه پس زندگی بدون عشق هیچ معنای نداره