برام هیچی مهم نیست من این دستگاه مسخره رو پیدا میکنم.
_ببین ایزی عزیزم اونجا اصلا جای خوبی نیست باشه؟ تو نباید بری اونجا.
اقای سانتیاگو گفت.
_اقای سانتیاگو میدونید من کارم برام مهمه و اصلا دوست ندارم چیزی کم باشه، پس خواهش میکنم بگین.
من ازش خواهش کردم ولی التماس نه من از کسی التماس نمیکنم.
_گفتم خطرناکه تنها نمیتونی بری اونجا.
اون دوباره حرف شو تکرار کرد.
_خوب سانتی من باهاش میرم.
هارولد گفت ،چیییییی؟؟؟ سانتی اون گفت سانتی.
_سانتی؟؟
اقای سانتیاگو گفت و خندید هارولد هم شونه هاشو انداخت بالا و اون ادامه داد.
_باشه میگم.اما باید مراقبش باشی.
چی من خودم میتونم از خودم مراقبت کنم.
هارولد یکی از دستاشو اورد بالا و گفت
_قول میدم سالم برش میگردونم.
_باشه
اقای سانتیاگو گفت اونا چه زود صمیمی شدن؟
_بسه... میشه اون ادرس لعنتی رو بهم بدی؟
من به جفتشون پریدم.
_اره ولی باید یه چیزای بگم.
اون از حالت شوخ یک دفعه جدی شد و ادامه داد.
_ببنین اونجا دیو دو سر نداره ولی خطر ناکه اوجا یه دهکده اس که 4ساعت از اینجا فاصله داره و روی نقشه هم قرار نداره.اون دهکده قدیمیه و محل رفت و امد موتور سواراست .
موتور سوار؟ اوجا دیگه کجاست؟ این دیونه گیه.
اقای سانتیاگو رو یه کاغذ ادرس درست رو نوشت داد به هارولد و گفت.
_هی جون نزار کسی بهش نزدیک بشه.
_باشه.
هارولد گفت اونا واقعا چه شونه یه شهر پر از موتور سوار که ترس نداره. داره؟
_باشه ممنون که کمک کردین ما دیگه باید بریم.
گفتم و تیشرت هارولد رو کشیدم تا اون هم بیاد.
_خداحافظ بازم میگم مراقب باشید .
اقای سانتیاگو گفت.
_باشه خداحافظ.
منو هارولد با هم جواب دادیم.
وقتی رفتیم بیرون مغازه دستمو اوردم جلو و گفتم.
_خوب ادرسو بده به من ، من خودم میتونم برم.
_چی تو فکر کردی من میزارم تو تنها بری اونجا؟
YOU ARE READING
Endless love
Фанфикزندگی بدون شیرینی هیچ معنای نداره شیرینی زندگی هم عشقه پس زندگی بدون عشق هیچ معنای نداره