_زک؟؟؟
اون داد زد و من یکم هول شدم لعنتی اون باید اون کاغذ لعنتی رو میدید؟
_ببین اصلا اونجور که فکر میکنی نیست.
_نیست؟؟ من احمق نیستم تو از اون شماره گرفتی.
_نه ببین هارولد من ازش شماره نگرفتم.
_نگرفتی؟ اره معلومه.
_چرا اینجوری میکنی؟...اصلا اون جور...
اون نزاشت من ادامه بدم و گفت.
_نمیخوام چیزی بشنوم .
اون خیلی زود سوار ماشین شد منم نشستم و وسایل رو گذاشتم کنار چرا این ماشین انقدر جا داره اه من چی میگم.
_ببین من ازش شماره نگرفتم مجبور شدم بگیرم و اینکه تو ناراحت نشی این کارو کردم.بهت نگفتم.
من دارم توضیح میدم؟
_من ناراحت نشم؟ اره ....اره الان باید باور کنم؟
_من دروغ نمیگم و حرفم رو تکرار نکن.
چرا انقدر حرف های منو تکرار میکنه.
_من باید به چی باور کنم این کاغذ لعنتی که شماره اون پسره اشغال توشه...
اون کاغذ رو انداخت رو پام و من برش داشتم. و ادامه داد.
_یا تو که میگی ازش شماره نگرفتی ولی اون توی جیبته.
_من...
من چی دارم میگم اصلا چرا دارم توضیح میدم اون که به من اعتماد نداره و حرفم رو قبول نمیکنه . ولی باید بهش بگم.
_من چی؟؟؟
اون گفت و من سریع جوابش رو دادم.
_من فقط برای اینکه به تو آسیب نرسه چیزی نگفتم نمیخواستم تو دعوا کنی اونا زیاد بودن و بهت آسیب میرسوندن....اما میدونی چیه واسم مهم نیست که تو راجبم چی فکر میکنی.
شیشه رو دادم پایین و باد به صورتم خورد و من اون کاغذ رو انداختم بیرون من از اولش هم قرار بود همین کارو بکنم.
هارولد بهم نگاه کرد و بعد به جاده،اون فرمون رو خیلی فشار داد و سر انگشتاش سفید شده بود ، سرمو رو شیشه گذاشتم و یکم خنک بود و ازش خوشم امد ، اون دستشو کرد توی پاک و یه کیک براشت و خورد .
_تو هم بخور.
من بهش اهمیت ندادم و چشمام رو بستم و اون ادامه داد.
_تو دیروز چیزی زیادی نخوردی از صبح هم که چیزی نخوردی پس بخور.
اون انگار داره بهم دستور میده.
_نمیخوام.
_با من لج نکن و بخور.
_گفتم که نمیخوام.
_باشه پس از گشنگی بمیر.
اره برگشت اون هارولد برگشت.
_اره میدونم.
_چیو میدونی؟
اون با تعجب پرسید.
_اینکه چقدر احمقانس فکر میکردم تو یه ادم عوضی نیستی.
اون فقط بهم نگاه کرد و بعد به جاده ، لعتنی ، فاککککککککک، من خیلی عصبانی ام.
ما بالاخره بعد از شیش ساعت رسیدیم و اصلا تو راه حرف نزدیم ،خیلی خیلی کسل کننده بود.
وقتی پشت اون در رسیدیم من یه نفس راحت کشیدم . ما رفتیم تو حیاط و من زود رفتم تو سالن . وقتی رفتم تو همه اونجا بودن حتی انجی اون اونجا چیکار میکرد؟ زین سرشو بلند و منو دید و خیلی بلند گفت
_ایزییییی..
و بهم اشاره کرد.
لویی وقتی منو دید سریع امد سمتم و محکم بغلم کرد خیلی محکم که من حس کردم استخونم داره میشکنه
_اوه خدای من ....ایزی
اون تو گردنم گفت و من یه جوری شدم.
_اوه لویی تو داری استخون هام رو میشکونی.
اون یکم ازم جدا شد ولی هنوز منو تو دستاش داشت.
_ببخشید.
اون تو صورتم نگاه کرد و یه دفعه شروع کرد.
_تو کجا بودی ....چرا تلفنت رو جواب نمیدادی....میدونی چقدر نگرانت بودم؟
چیییی؟
_باشه...باشه اروم باش برای دستگاه رفته بودم.
_حالت خوبه؟
_اره من خوبم و اینجام.
اون دوباره منو بغل کرد و فشردم و نه مثل دفعه قبل چرا اینجوری میکنه؟
_اوه لعنتی چه روز سختی داشت....
هارولد امد تو و داشت میگفت که منو لویی رو دید ساکت شد اون با چشمای گرد به ما نگاه کرد و زود از پله ها رفت بالا و با هیچ کس هرف نزد.
اینجا کجاست که من توش افتادم.
انجی امد بغلم کرد و کلی ازم سوال پرسید ، ما نشستیم و همه چی رو براشون تعریف کردم ، البته نگفتم من کل شب رو بغل هارولد خوابیدم و رو یه تخت. امیدوارم هارولد هم نگه.
هارولد از پله ها امد پایین و امد سمتم و یه گوشواره گرفت سمتم و گفت.
_بیا این به لباسم چسبیده بود.
لعنت به این شانس من چرا اخه چرا؟
_چیییی؟
صدای لویی رفت بالا.
_این دیگ چیه ایزی؟
خدا یا چرا اینا با من اینجوری میکنن. دیگه دارم دیونه میشم.
__________________________________________:
اینم از این .
و اینکه تا لایک ها بیشتر نشه نمیزارم. تمام:)
YOU ARE READING
Endless love
Fanfictionزندگی بدون شیرینی هیچ معنای نداره شیرینی زندگی هم عشقه پس زندگی بدون عشق هیچ معنای نداره