part 13

212 43 6
                                    

_زک؟؟؟

اون  داد زد و من یکم هول شدم لعنتی اون باید اون کاغذ لعنتی رو میدید؟

_ببین اصلا اونجور که فکر میکنی نیست.

_نیست؟؟ من احمق نیستم تو از اون شماره گرفتی.

_نه ببین هارولد من ازش شماره نگرفتم.

_نگرفتی؟ اره معلومه.

_چرا اینجوری میکنی؟...اصلا اون جور...

اون نزاشت من ادامه بدم و گفت.

_نمیخوام چیزی بشنوم .

اون خیلی زود سوار ماشین شد منم نشستم و وسایل رو گذاشتم کنار چرا این ماشین انقدر جا داره اه من چی میگم.

_ببین من ازش شماره نگرفتم مجبور شدم بگیرم و اینکه تو ناراحت نشی این کارو کردم.بهت نگفتم.

من دارم توضیح میدم؟

_من ناراحت نشم؟ اره ....اره الان باید باور کنم؟

_من دروغ نمیگم و حرفم رو تکرار نکن.

چرا انقدر حرف های منو تکرار میکنه.

_من باید به چی باور کنم این کاغذ لعنتی که شماره اون پسره اشغال توشه...

اون کاغذ رو انداخت رو پام و من برش داشتم. و ادامه داد.

_یا تو که میگی ازش شماره نگرفتی ولی اون توی جیبته.

_من...

من چی دارم میگم اصلا چرا دارم توضیح میدم اون که به من اعتماد نداره و حرفم رو قبول نمیکنه . ولی باید بهش بگم.

_من چی؟؟؟

اون گفت و من سریع جوابش رو دادم.

_من فقط برای اینکه به تو آسیب نرسه چیزی نگفتم نمیخواستم تو دعوا کنی اونا زیاد بودن و بهت آسیب میرسوندن....اما میدونی چیه واسم مهم نیست که تو راجبم چی فکر میکنی.

شیشه رو دادم پایین و باد به صورتم خورد و من اون کاغذ رو انداختم بیرون من از اولش هم قرار بود همین کارو بکنم.

هارولد بهم نگاه کرد و بعد به جاده،اون فرمون رو خیلی فشار داد و سر انگشتاش سفید شده بود ، سرمو رو شیشه گذاشتم و یکم خنک بود و ازش خوشم امد ، اون دستشو کرد توی پاک و یه کیک براشت و خورد .

_تو هم بخور.

من بهش اهمیت ندادم و چشمام رو بستم و اون ادامه داد.

_تو دیروز چیزی زیادی نخوردی از صبح هم که چیزی نخوردی پس بخور.

اون انگار داره بهم دستور میده.

_نمیخوام.

_با من لج نکن و بخور.

_گفتم که نمیخوام.

_باشه پس از گشنگی بمیر.

اره برگشت اون هارولد برگشت.

_اره میدونم.

_چیو میدونی؟

اون با تعجب پرسید.

_اینکه چقدر احمقانس فکر میکردم تو یه ادم عوضی نیستی.

اون فقط بهم نگاه کرد و بعد به جاده ، لعتنی ، فاککککککککک،  من خیلی عصبانی ام.

ما بالاخره بعد از شیش ساعت رسیدیم و اصلا تو راه حرف نزدیم ،خیلی خیلی کسل کننده بود.

وقتی پشت اون در رسیدیم من یه نفس راحت کشیدم . ما رفتیم تو حیاط و من زود رفتم تو سالن . وقتی رفتم تو همه اونجا بودن حتی انجی اون اونجا چیکار میکرد؟  زین سرشو بلند و منو دید و خیلی بلند گفت

_ایزییییی..

و بهم اشاره کرد.

لویی وقتی منو دید سریع امد سمتم و محکم بغلم کرد خیلی محکم که من حس کردم استخونم داره میشکنه

_اوه خدای من ....ایزی

اون تو گردنم گفت و من یه جوری شدم.

_اوه لویی تو داری استخون هام رو میشکونی.

اون یکم ازم جدا شد ولی هنوز منو تو دستاش داشت.

_ببخشید.

اون تو صورتم نگاه کرد و یه دفعه شروع کرد.

_تو کجا بودی ....چرا تلفنت رو جواب نمیدادی....میدونی چقدر نگرانت بودم؟

چیییی؟

_باشه...باشه اروم باش برای دستگاه رفته بودم.

_حالت خوبه؟

_اره من خوبم و اینجام.

اون دوباره منو بغل کرد و فشردم و نه مثل دفعه قبل چرا اینجوری میکنه؟

_اوه لعنتی چه روز سختی داشت....

هارولد امد تو و داشت میگفت که منو لویی رو دید ساکت شد اون با چشمای گرد به ما نگاه کرد و زود از پله ها رفت بالا و با هیچ کس هرف نزد.

اینجا کجاست که من توش افتادم.

انجی امد بغلم کرد و کلی ازم سوال پرسید ، ما نشستیم و همه چی رو براشون تعریف کردم ، البته نگفتم من کل شب رو بغل هارولد  خوابیدم و رو یه تخت. امیدوارم هارولد هم نگه.

هارولد از پله ها امد پایین و امد سمتم و یه گوشواره گرفت سمتم و گفت.

_بیا این به لباسم چسبیده بود.

لعنت به این شانس من چرا اخه چرا؟

_چیییی؟

صدای لویی رفت بالا.

_این دیگ چیه ایزی؟

خدا یا چرا اینا با من اینجوری میکنن. دیگه دارم دیونه میشم.

__________________________________________:

اینم از این .

و اینکه تا لایک ها بیشتر نشه نمیزارم. تمام:)

Endless loveWhere stories live. Discover now