ما رفتیم تو و صدای خنده نایل همه جارو گرفته بود و اونا نفهمیدن ما امدیم.
_نایل خفهشو دیگه.
لیام گفت چرا چی شده؟
_شما خیلی داغون اید.
نایل گفت و دوباره خندید اون رو مبل افتاده بود ، اون خیلی قشنگ میخنده.
_نایل جدی میگم اگه همین الان تمومش نکنی و جلو دخترا اینجوری کنی از غذا خبری نیست.
نایل ساکت شد اون واقعا عاشق غذاست.
_باشه بابا اههه.
نایل گفت اون خیلی بانمکه البته لویی خیلی خوب تره.
انجی یکم صرفه کرد تا اونا بفهمن ما امدم و خوب شد اون سه تا پسر به ما نگاه کردن ، لویی وقتی منو دید یه لبخند بزرگ زد منم همین طور او امد و منو بغل کرد و اینکار فوقالعاده اس اون وقتی بغلت میکنه آرامش خیلی خوبی داره ولی ....ولی هارولد آغوشش باعث میشه دیگه هیچ چیز نفهمی و...نه من الان تو بغل لویی دارم به اون فکر میکنم نه نه.
لویی منو ول کرد و با دستاش شونمو گرفت و گفت
_سلام.
_سلام.
ما لبخند های مسخره رو داریم خوب ما تازه باهم دوست شدیم.
_نایل همش منو مسخره میکنه.
لیام لب پاینش رو داد پایین و گفت ، وقتی بار اول میبینیش فکر میکنی یه ادم بزرگ ه یه مرد خانواده دار میشه اما اون مثل یه پسر لوس میمونه. لویی خندید و گفت
_اون واقعا بدجنسه.
_نایل من دیگه برات غذا درست نمیکنم.
انجی گفت ، چیییی؟ اونا سه تای ریختن سر نایل این نامردیه.
_خدااا اینا فهمیدن من غذا دوست دارم دارن منو میکشن باشه درست نکنین.
اون خیلی مظلوم گفت من نمیدونم چرا دلم نمیاد بهش نه بگم اخه اون خیلی بامزس. اون جوری گفت که من طاقت نیووردم و گفتم.
_اشکال نداره من که هستم برات درست میکنم.
_چیییییی؟
لویی داد.
و نایل شروع کرد به خندیدن. و بلند شد امد کنار من وایساد و گفت
_دیگه یه نفر هست از من حمایت میکنه.
لویی زد تو سر نایل و خندید و گفت.
_هرچی باشه اون دوست دختر منه واگه واسه تو هم غذا کنه بیشترش رو میده به من.
_نههههههه
نایل داد زد و همه خندیدیم البته با صدای کسی که داره از پله ها پایین میاد ساکت شیدم و برگشتیم سمت پله ها. اوهههه ...هارولد بود اون داغون به نظر میرسه.اون یه شلوار راحتی گشاد خاکستری پوشیده و تیشرت گشاد سفید که یکم دیگه تکون بخوره از شونش میوفته....موهای فرش کاملا بعم رخته اس اون بدون اینکه بخواد واقعا جذابه و دور دستش یه بانده اوه خدای من چی شده نکنه دستش بریده. لعنتی اون باند یکم خونی یه و همین باعث میشه من خیلی خیلی نگران بشم ، وقتی تو چشماش نگاه کردم اون داشت به من نگاه میکرد....اون اخم کرده بود و داشت با عصبانیت بهم نگاه میکرد چرا؟ اونی که باید عصبانی باشه منم ولی خوب نمیتونم ، اون چیزی نگفت و رفت تو آشپزخونه .واو،،، همه ساکت بودیم که نایل گفت.
_من گشنمه.
_تو همیشه گشنته.
لیام گفت و چشم غره رفت.
_ایزیییییی
نایل گفت و دستم رو گرفت.
_همممم؟
_غذا میخوام .
_الان؟؟؟
_اره.
_باشه ولی بدون این فقط یباره.
_باشه
_حالا چی درست کنم؟؟
_تو جوجو بلندی؟
اون با یه لبخند بزرگ گفت ....داره شوخی میکنه نه؟
_اوه نایل خفه شو .
لویی گفت، متشکرم.
_باشه پس هرچی شد.
نایل گفت این خوبه.
_مرغ درست میکنم.
خوب این غذا رو خوب درست میکنم.
_خوبه
من و لویی به سمت آشپزخونه رفتیم ...اوه مگه هارولد اونجا نیست.
وقتی رفتیم آشپزخونه اون رو صندلی پشت میز نشسته بود و قهوه اش که رو میز بود رو با دستاش گرفته بود اون اول به من نگاه کرد و بعد به لویی نگاه کرد سرش رو انداخت پایین و باز به قهوه اش نگاه کرد....اون رو محکم با دستاش گرفته توری که سر انگشتاش سفید شده چرا اینجوری میکنه ؟ چرا این کارو با خودش میکنه؟
_خوب...چیا میخواین خانم آشپز؟
_خودم بر میدارم اقای.....اممم خوب تو هم آشپز.
_نمیخوای بگی که من قراره بهت کمک کنم؟
_نمیخوای بگی که نمیخواستی کمکم کنی؟
من خودمو عصبانی نشون دادم ولی هنوز یکم لبخند رو داشتم.
_اوهه نه اصلا میخوای من درست کنم.
_نه.
من یکم خندیدم و به سمت یخچال رفتم و هرچی میخواستم برداشتم لویی اصلا به من کمک نکرد فقط داشت اذیت میکرد من نعنا و پیاز و هویج رو گذاشتم رو میز و کنار تخته تا خوردشون کنم ، من داشتم هویج هارو خورد میکردم که لویی از پشت بغلم کرد... این واقعا عجیب بود ولی حس خوبی داشت اون دستاشو دور شکمم حلقه کرد و سرشو گذاشت رو شونم و گفت
_ آشپز کوچولو خودم.
اون وقتی حرف میزد نفسش میخورد به پوستم و باعث شد من یکم گرمم بشه اوفف اون اروم نفس میکشید و سرشو بیشتر تو گردنم فرو کر... از پشت صدای صندلی امد ....لعنتی هارولد هنوز اینجاست لویی یه تیکه هویج برداشت و از من فاصله گرفت .
_لویی بیا تماس تصویری داری...مامانته.
لیام از تو سالن داد زد ، لویی امد جلو و گفت.
_این یکم طول میکشه.
_اشکالی نداره.
اون میخواد با مامانش حرف بزنه و این طول میکشه مامانا اینجورن ،فکر کنم من که نداشتم.
اون لپمو بوسید و رفت و منم مشغول کارم شدم.
_________________________________________:
بیچاره هریییییی.
نظرتون چیه من دلم واسش سوخت ولی خوب تقصیر خودشه.
YOU ARE READING
Endless love
Fanfictionزندگی بدون شیرینی هیچ معنای نداره شیرینی زندگی هم عشقه پس زندگی بدون عشق هیچ معنای نداره