من رفتم بیرون و روی مبل کنار ایزی نشستم و اون همه چی رو برای انجی تعریف کرد که من اونو ظهر بوسیدم ولی نگفت که یکم قبل داشتیم همو میبوسیدیم ولی گفت که به هم اعتراف کردیم که همدیگه رو دوست داریم'... انجی هم همینجوری داشت توی خونه راه میرفت...اوه اون نمیخواد بشینه.
_میشه بشینی سرم گیج رفت..
ایزای گفت و انجی یه اه بلند کشید و نشست و شروع کرد...
_اوه خدا باورم نمیشه...ایزی تو داری چیکار میکنی احمق شدی احمق شدیییییی؟؟؟؟ من میدونم همه اینا زیر سر تو ه..
اون به من اشاره کرد..
_تو ایزی رو گمراه کردی اره...تو چجور جرئت ( جرات نمیدونم دیگه خودتون بفهمید:دی) کردی با دوست من این کارو بکنی با خواهر من هانننن؟
اون خیلی اعصبانی به نظر میرسه و من نمیدونم چی بگم.
_من دوسش دارم...اونم داره.
_خفه شو..
_چرا ؟هان؟...چون دوسش دارم ما هم دیگه رو میخوایم من میخوام کنارش باشم میخوام با هم خوشحال باشم.
من خودمم باورم نمیشه دارم اینا رو میگم اما دارم میگم.
_ای خدا ...ایزی تو از خیانت متنفری چرا اینکارو کردی؟
حالا نوبت ایزی شد.
_من نمیدونم تا همین امروز نمیدونم چه مرگم بود لعنت به من حالا راضی شدی...
من حس کردم صداش داره میلزه بهش نگاه کردم و دیدم اشکاش داره میرزه اوه خدا همش تقصیر منه ...یکم خم شدم تا بغلش کنم اما انجی دستای منو زد کنار و خودش بغلش کرد ...تنها کاری که من میتونستم بکنم این بود که بهش چشم غره برم ... بلند شدم و جای انجی یعنی روبه روی اونا نشستم.
_من نمیدونم چیکار کنم .
ایزی بین هق هق هاش گفت وباعث شد من کل بدنم بلزه دیدن اون اینجوری برای من عذابه.
_من بهت کمک میکنم عزیزم...در واقع خودمم نمیدونم اما فکر کنم اون بدونه..
_کی؟
من و ایزی باهم پرسیدیم و انجی یکم هم خندید و گفت.
_شما دوتا واقعا به درد هم میخورید...
اوه خدا ...این حس خوبی بود که اون اینجوری گفت.
_لیام ..اون کمک میکنه.
_نه...خواهش میکنم بیشتر از این ابروی منو نبر.
ایزی گفت.
_نه جدی اون میتونه...الان زنگ میزنم بیاد...
_نایل هم بگو بیاره.
من گفتم و اونا بد جور نگاهم کردن اوه من کم مونده بود به خودم بشاشم ادم باید از دوتا دختر عصبانی فرار کنه.
YOU ARE READING
Endless love
Fanfictionزندگی بدون شیرینی هیچ معنای نداره شیرینی زندگی هم عشقه پس زندگی بدون عشق هیچ معنای نداره