الان هوا کاملا تاریک شده با اینکه خیلی نگذشته ولی باز نور ماه اتاق رو روشن کرده، این اتاق چراغ نداره؟
ما اینجا نشستیم و یه کلمه هم حرف نزدیم و من کم کم حوصله ام سر میره.
_خوب.؟
اون بالأخره حرف زد . هم سوالی بود هم چه میدونم منظورش تو بگو بود. اون هم میخواد حرف بزنه و هم میخواد من اول شروع کنم ، هه باید خیلی منتظر باشه.
_خوب.؟
من مثل خودش گفتم.
اون برگشت و تو چشمام نگاه کرد، و یه اه بلند کشید .
_همیشه همه با من حرف میزنن و سوال میپرسن و تو اینجا نشستی و میگی خوب.
اون گفت.
_من چی باید بهت بگم؟ میخوای ازت سوال بپرسم؟
اون دوباره به جلوش نگاه کرد و گفت.
_اره بپرس.
چی اون دیونه اس، اون اولین ادمیه که میگه ازم سوال بپرس.
_خوب.... از خودت بگو.
نمیدونم چی بپرسم. تا حالا زورکی از کسی سوال نپرسیدم. من اصلا نمیپرسم اصلا خوشم نمیاد راجب چیزای شخصیه دیگران بپرسم.
_چی میخوای راجبم بدونی؟
چی بپرسم ، اها... اره این خوبه.
_خوب اون دختر که اون روز من جواب تلفن شو دادم کی بود.
اون بهم نگاه کرد.
_خوب .. تو مجبور نیستی بگی.
من گفتم من واقعا راحت نیستم. از سوال پرسیدن خوشم نمیاد از دیگران یااز خودم فرقی نداره.
_اوه نه ، من خودم گفتم بپرس من مشکلی ندارم .
خوبه الان راحت تر شد.اون ادامه داد.
_خوب یه دختره که بهم میچسبه و تو برام درستش کردی.
اون یه بلخند زد وقتی حرفش تموم شد.
_اوهم.
من فقط تونستم همینو بگم.
_خوب تو چی کسی بهت نمیچسبه ؟اگه هست بگو من بگم حمومی.
اون گفت و هر دومون خندیدیم ، اوه خدا اون بعضی وقتا خوب میشه.
_نه کسی بهم نمیچسبه.
من گفتم و بازم خندیدیم.
صدای در باعث شد خندمون قطع شه. اون کیه.
_چیه؟
هری گفت. چی؟ نه ، هارولد گفت.
_غذا اوردم .
یه نفر که صداش اشنا نبود گفت.
هارولد خیلی اروم به سمت در رفت.
YOU ARE READING
Endless love
Fanfictionزندگی بدون شیرینی هیچ معنای نداره شیرینی زندگی هم عشقه پس زندگی بدون عشق هیچ معنای نداره