part 10

243 51 14
                                    

الان هوا کاملا تاریک شده با اینکه خیلی نگذشته ولی باز نور ماه اتاق رو روشن کرده، این اتاق چراغ نداره؟

ما اینجا نشستیم و یه کلمه هم حرف نزدیم و من کم کم حوصله ام سر میره.

_خوب.؟

اون بالأخره حرف زد . هم سوالی بود هم چه میدونم منظورش تو بگو بود. اون هم میخواد حرف بزنه و هم میخواد من اول شروع کنم ، هه باید خیلی منتظر باشه.

_خوب.؟

من مثل خودش گفتم.

اون برگشت و تو چشمام نگاه کرد، و یه اه بلند کشید .

_همیشه همه با من حرف میزنن و سوال میپرسن و تو اینجا نشستی و میگی خوب.

اون گفت.

_من چی باید بهت بگم؟ میخوای ازت سوال بپرسم؟

اون دوباره به جلوش نگاه کرد و گفت.

_اره بپرس.

چی اون دیونه اس، اون اولین ادمیه که میگه ازم سوال بپرس.

_خوب.... از خودت بگو.

نمیدونم چی بپرسم. تا حالا زورکی از کسی سوال نپرسیدم. من اصلا نمیپرسم اصلا خوشم نمیاد راجب چیزای شخصیه دیگران بپرسم.

_چی میخوای راجبم بدونی؟

چی بپرسم ، اها... اره این خوبه.

_خوب اون دختر که اون روز من جواب تلفن شو دادم کی بود.

اون بهم نگاه کرد.

_خوب .. تو مجبور نیستی بگی.

من گفتم من واقعا راحت نیستم. از سوال پرسیدن خوشم نمیاد  از دیگران یااز خودم فرقی نداره.

_اوه نه ، من خودم گفتم بپرس من مشکلی ندارم .

خوبه الان راحت تر شد.اون ادامه داد.

_خوب یه دختره که بهم میچسبه و تو برام درستش کردی.

اون یه بلخند زد وقتی حرفش تموم شد.

_اوهم.

من فقط تونستم همینو بگم.

_خوب تو چی کسی بهت نمیچسبه ؟اگه هست بگو من بگم حمومی.

اون گفت و  هر دومون خندیدیم ، اوه خدا اون بعضی وقتا خوب میشه.

_نه کسی بهم نمیچسبه.

من گفتم و بازم خندیدیم.

صدای در باعث شد خندمون قطع شه. اون کیه.

_چیه؟

هری گفت. چی؟ نه ، هارولد گفت.

_غذا اوردم .

یه نفر که صداش اشنا نبود گفت.

هارولد خیلی اروم به سمت در رفت.

Endless loveWhere stories live. Discover now