_خوب ببینم اینجا چیکار دارین؟
اون پرسید.
_ما دنبال یه دستگاه قدیمی هستیم.
هارولد گفت.
_اون باید مهم باشه که تا اینجا امدین.
اون مرد گفت و دوباره از ماریجوناش کشید.
_خوب یه دستگاه موسیقی قدیمی که با سکه کار میکنه...ما اونو واسه دوستمون میخوایم.
من گفتم
_من از اون دارم ولی چرا باید به شما بدم؟
چی؟ نه ...نه
_سانتیاگو مارو فرستاده.
هارولد گفت اره.
_اقای سانتیاگو ما رو فرستاد چون میدونست تو اونو به ما میدی؟
من گفتم امیدوارم این کمکی کنه.
_سانتیاگو؟؟؟ بلک؟؟؟
اون مرد گفت بلک اسمش بلک ه؟
اون خندید و گفت
_باشه من بخاطر بلک اونو بهتون میدم ...هزارتا.
_چی این واسه این دستگاه زیاده تو...
هارولد نزاشت ادامه بدم و گفت
_اشکالی نداره فقط از اینجا بریم.
من فقط سرم رو تکون دادم.
اون مرد مارو به سمت اون دستگاه برد و گفت
_بلک چیکار میکنه ؟ هنوزم تتو میکنه؟
_چی مگه اون تتو میکنه؟
من خیلی تعجب کردم اون مرد شیرین تتو کاره.
_اره اون قدیما کارش بود ....اینو نگید که من گفتم ولی هیچ جاش تتو نداره ...جز.....جز کونش.
_چییییییی؟
من و هارولد باهم گفتیم. وبه هم نگاه کردیم.
_من نمیتونم اینا رو قبول کنم.
من گفتم و هارولد هم گفت.
_اره واقعا اون نمیتونه تتو کار باشه .
_نمیدونم اون الان چیکار میکنه...بزار داستانش رو بهت بگم اون یه پسر بد بود تتو کار بود و با همه بد بود ،مواد میکشید و دعوا میکرد اما یه روز یه دختر دید و عاشقش شد اون دختر پاک بود و معصوم و از یه خانواده درست ،خانواده اش از رابطه اون با بلک راضی نبودن اونا خیلی سختی کشیدن اما بهم رسیدن و بلک دیگه ادم شد ولی من کسی رو پیدا نکردم تا براش بجنگم و حالا ببین یه بد بختم بلک اون خیلی خوش شانس بود.
اون به هارولد نگاه کرد و دستشو گذاشت رو شونه اش و ادامه داد.
_تو هم خیلی خوش شانسی که اونو داری...
اون با سرش به من اشاره کرد چی؟و ادامه داد
_کنارش بمون و براش بجنگ قلبش رو نشکن چون همیشه تنها میمونی .....کنارش بمون.
اون چرا فکر میکنه ما با همیم چرا همه فکر میکنن ما با همیم؟؟؟؟؟
هارولد فقط سرشو تکون داد. چرا نگفت ما باهم نیستیم شاید نخواست اون مرد رو ناراحت کنه.
ما اون دستگاه رو خریدیم و با کمک اون مرد اوردیم بیرون و من کلید رو از هارولد گرفتم و درو باز کردم و اونو گذاشتم تو جیبم تا بهشون کمک کنم.
وقتی اون جعبه بزرگ رو گذاشتیم رو صندلی عقب هارولد در ماشین رو بست و دستاش رو بهم زد.
_بلک رو دیدین بگین هانتد سلام رسوند .
_باشه هانتد .
هارولد گفت.
_خداحافظ بچه ها مراقب هم باشید.
هانتد گفت و داشت میرفت.
_خداحافظ.
_خداحافظ.
وقتی اون رفت من برگشتم سمت هارولد و گفتم
_هارولد.
_همم.
_میگم کسی تو فامیلتون نیست که بدرد اون بخوره؟
هارولد به من نگاه کرد و دستمو کشید و رفتیم به سمت اون فروشگاه کوچیک و اون جوابم رو نداد.
ما یکم خرید کردیم تا تو ماشین بخوریم من پول اونا رو دادم ولی هارولد غر زد چرا اینکارو کردم.
من دو تا پاکت رو برداشتم و دستام پر بود وقتی رسیدیم به ماشین هارولد گفت.
_کلید ماشین رو بده.
_تو جیبمه
اون امد نزدیک و دستشو کرد تو جیبم و همراه کیلید یه کاغذ کوچیک هم بود ...اوه نه.
اون به کاغذ نگاه کرد بعد به من و دوباره به کاغذ و با صدای بلند گفت.
_زک؟؟؟؟
________________________________________:
هی وای من هری قاطی کر :O
بلک خخخخخخ تتو و عشقش :)
YOU ARE READING
Endless love
Fanfictionزندگی بدون شیرینی هیچ معنای نداره شیرینی زندگی هم عشقه پس زندگی بدون عشق هیچ معنای نداره