امده دنبال من اوه خدا لیام و انجی قراره بمیرن...
_تو نباید میومدی به این کلبه.
_چرا چون مال عشقته....عشق واقعیت؟
چی اون داره چی میگه؟
_چی میگی تو؟
من کاملا امدم تو و درو بستم تاسرمای کمتری بیاد تو.
اون یکی دیگه از عکس های کالب رو برداشت و گفت
_این کیه؟؟؟تو عکسشو همه جا گذاشتی ..باهم تو این اتاق بودین باهم عشقبازی میکردیم.. اینجا؟
اون به تخت یه نفره اشاره کرد...اون چی چرت و پرت میگه اون برادرمه..
_هارولد انقدر چرت نگو...
_چیه؟ یاد خاطران سکسیت باهاش افتادی...
لعنتی دیگه بسه من نمیتونم اینجا وایسام اون راجب کالب و من اینا رو بگه.
_خفشو هارولد...خفشو اون برادرمه لعنتی...
من تو چشمام اشک جمع شد وقتی داد زدم پس سریع رفتم جلو و نشستم و اون عکس و برداشتم و شیشه های شکسته رو جمع کردم...من دستام میلرزید و همین این باعث شد دستم ببوره.
_نکن..
هارولد دستمو گرفت و منو بلند کرد...
_تو نکن...دست از سرم بردار.
من با گریه گفتم و اون منو بزور گذاشت روی تخت کالب بشینم.اون کنارم نشست.
_ببخشید....واقعا ببخشید اگه داداشت بفهمه من اینا رو گفتم نکشم خوبه...
اون گفت وشدت گریه من بیشتر شد...
_چرا دیگه گریه میکنی....ببخشید غلت کردم فقط گریه نکن...
_اون ...اون نمیفهمه.
_اره ما بهش نمیگیم...
_نه...اون نمیفهمه چون....چون...
من داشتم گریه میکردم ولی به چشمای هری نگاه کردم و اون داشت با سوال بهم نگاه میکرد.
_چون اون...مردهههه...
من گریم بیشتر شد و سرمو انداختم پایین.
_اوه...خدای من.
اون با دستش سرمو گذاشت رو سینش...
_ببخشید عزیزم....ببخشید.
_تقصیر تو نیست که اون مرده...
_بازم که یادت انداختم و اون حرف ها رو زدم من فقط یه عوضیه عصبی ام....
اون باهام حرف میزد و اروم دستشو رو موهام میکشید...باعث شد من اروم بشم.
_اوه خدا ببین دستت داره خون میاد..
هارولد گفت و من تازه سوزش رو حس کردم اون فقط یه زخم کوچیک شیشه رو انگشت اشارم بود که هنوز شیشه توش بود...اون دستمو اورد بالا و اروم شیشه رو در اورد....و بعد...اوه اون انگشتم کرد تو دهنشو و اونو میکم میزد ...باز زبونش داشت با انگشتم بازی میکرد...لعنتی اون داره تحریکم میکنه؟ اون چشمام رو بسته بود انگشتمو بیشتر برد تو دهنش...
_هارولد تمومش کن
لعنتی اون واقعا منو تحریک کرده و باید تمومش کنه...
اون انگشمو ول کرد خدارو شکر...ولی تو چشمام نگاه کرد و سرشو اورد جلو جلوتر و لباشو گذاشت رو لبام لعنتی ما همین الان داشتیم دعوا میکردیم ولی الان داریم همدیگه رو میبوسیم...اون بوسه خیلی شیرین بود هارولد با دستاش پهلوم رو گرفت و منو رو تخت کالب حل داد و خودش امد روم و اروم میبوسیدم ...ما از هم جداشدیم تو نفس بگیریم اون پیشانیش رو گذاشت روی پیشانیم....اوه من هیچ وقت نمیتونم عاشق این پسر نباشم.
_متاسفم ایزی...من دوست دارم و دیدن تو با لویی منو دیوونه کرد.....نه ما الان راجبش حرف نمیزنیم. الان یه کارای دیگه میکنیم.
اون گفت و دوباره بوسیدم...اروم رفت سمت گردنم اپن بوسه های خیس میزاشت رو گردنم و منو داشت دیوونه میکرد...اون دستشو گذاشت روم و فشار داد که باعث شد یه اه بکشم...
_هارولد نه...اینجا نه...تو اتاق کالب نه....این تخته اونه.
_شت باشه...
اون گفت بلند شد و کمکم کرد بلند شم...وقتی از در داشتیم میرفتیم بیرون اون چوب کریکت رو برداشت...
_میخواستی با این منو بزنی؟
اون ابروهاش رو داد بالا و پرسید.
_فکر کردم دزدی...
اون بلند خندید و دوباره اون چالاش رو بهم نشون داد لعنتی....اون پیشونیم رو بوسید و گفت.
_دختر شجاع من...
ما رفتیم بیرون و من ایندفعه در اتاق کالب رو قفل کردم اون رزا احمق چرا این درو باز کرده اصلا؟
ما رفتیم سمت خونه و دویدیم انقدر هوا سرد بود لعنتی چرا انقدر سردهههههههه....
ما رسیدیم جلو در و من رمز رو زدم ...
_اوه اوه رمز داره...
هارولد مسخره بازی در اورد...
_عوضی....
در باز شد و ما رفتیم تو اون تو خونه رو قشنگ نگاه کرد...
_هی اون پرنده ها خیلی قشنگن...
اوت به پرنده ها اشاره کرد مامانم خیلی دوست داشت پس ما همیشه تو خونمون یه عالمه پرنده تو اون قفس بزرگ و خوشگل داشتیم...
_اره...مامانم خیلی دوسشون داشت.
_مامانت کجاست؟
_پیش بابام.
لعنتی اون نمیدونه اونا مردن یا خنگه.
_بابات کجاست؟...اوه ببخشید ببخشید.
_اشکلی نداره چیزی میخوری؟
_اره ... اب.
_باشه.
من رفتم تو اشپزخونه اول خودم اب خوردم و بعد واسه هارولد بردم. اون روی کاناپه نشسته بود.
_بیا بخور....یه اتاق هست طبقه بالا سمت چپ اخرین اتاق...شب اونجا بمون صبح زود هم برو.
_چی من فکر کردم...
_نه اشتباه فکر کردی...شب بخیر.
من زود رفتم تو اتاقم و درو هم قفل کردم و زود خوابیدم.
____________________________________:
بله بالاخره گذاشتتتتتممممم :)
YOU ARE READING
Endless love
Fanfictionزندگی بدون شیرینی هیچ معنای نداره شیرینی زندگی هم عشقه پس زندگی بدون عشق هیچ معنای نداره