_لعنتی ، لعنتی
هارولد رو فرمون میزد و میگفت.
_چی شده؟
_ماشین خراب شده.
چی ؟ اوه خدای من.
_یعنی چی؟
_چی؟....خوب خراب شده دیگه.
_حالا باید چیکار کنیم؟
من نمیدونم قراره چی بشه و کم پیش میاد که من کارام برنامه نداشته باشه مثل این سفر کوتاه. البته مثل این که کوتاه نیست. اوفففففف.
_نمیدونم.
چی ؟ یعنی چی؟اون باید یه کاری کنه.
_خوب یه کاری کن.
_چیکار؟
اون عصبی خوب منم هستم.
_نمیدونم خوب تو سر در نمیاری؟
_لعنتی، نه من که مکانیک نیستم، اگه بخوای همین الان برات نون درست میکنم ولی این کار من نیست.
خوب اون راست میگه ولی باید یه نگاهی بهش بندازه.
من گوشیمو در اوردم بهتره به یه نفر زنگ بزنیم بیاد دنبالمون اون نایل چون مارو تو درد سر انداخت.
اوه خدای من اون اصلا انتن نداره ، بد شانسی از این بزرگ تر نمیشه.
الان یه ساعت شده و ما خیلی کم حرف زدیم و هوا تاریک شده چرا انقدر زود.
_ساعت چنده؟
_نزدیک 7.
_چی؟من چقدر خوابیدم؟
_2 ساعتی میشه.
_اوه.
فقط همینو میتونم بگم.من چرا امروز انقدر خوابیدم؟
هوا چرا انقدر سرد شده، کتم رو درست کردم و زیپشو بستم.
_سردته؟
اون پرسید
_اره...یکم.
_لعنتی این ماشین خاموشه پس بخاریش کار نمیکنه.
اون یه دفعه دولا شد سمت صندلی عقب،اووو اون خیلی دولا شد من خودمو کشیدم کنار تا باسنش بهم نخوره.وقتی برگشت تو دستش یه کت چرم بود اون یکم شبیه مال منه.
_بیا اینم بپوش اون بزرگ پس میتونی از رو مال خودت بپوشی.
اونو واسه من اورد؟ خودش چی اون فقط یه تیشرت نازک داره.
_نه خودت بپوش تو چیزی تنت نیست.
_نگران من نباش من چیزیم نمیشه.
اون دیونس من نمیخوام بخاطر من مریض بشه.
_گفتم نه تو از الانشم داری میلرزی.
گفتم و بهش اشاره کردم اون واقعا داره میلرزه.
_باشه.
اون قبول کرد و زود پوشیدش ، اون سردش بود .
YOU ARE READING
Endless love
Fanfictionزندگی بدون شیرینی هیچ معنای نداره شیرینی زندگی هم عشقه پس زندگی بدون عشق هیچ معنای نداره