part 16

236 38 5
                                    

خوب این قرار واقعا یه جورای فانتزی شده .اون واقعا منو اورده یه رستوران کلاسیک. من به اطراف نگاه کردم وقتی بچه بودم با خانواده‌ام این جور جاها زیاد میومدم ولی الان خیلی ساله نیومدم . اه اره یه بار برای کار امده بودم.

_اینجوری نگاه نکن این خیلی هم بد نیست.

لویی گفت.

_چی؟

_میدونم تو قرار گذاشتن داغون ام ...این خیلی کلاسیکه.

اون گفت و نا امید به صندلیش تکیه داد، اوه.

_نه خوب...خوب این رمانتیک ه.

اره رمانتیکه.

_واقعا ؟؟؟ولی بازم اصلا خوب نیست.

_اره خوبه...نه لویی مخصوصا اون دسته گلت منو کشت.

گفتم و خندیدم.

_هی.

اون گفت و دستمالش و برداشت تا پرت کنه طرفم اما این کارو نکرد.

ما یکم خندیدیم که اون گفت.

_من واقعا نباید تورو میوردم اینجا.

_اوفف...لویی بس کن....این واقعا عالیه.

من گفتم و صدام یه جورای قانع کننده بود.

_میدونم...ولی تو فرق داری من باید...باید مثل یه پسر عادی میبردمت اممم مکدونالد.

_همممم...اره.

من گفتم و ما خندیدیم.گارسون امد و لویی یه غذا سفارش داد که اسمش سخت بود من حتی نمیدونم چی بود.اون گارسون رفت لویی خم شد وبه من نزدیک تر شد و دستش دقیقا بقل دست من گذاشت.اوه فکر کردم میخواد دسته منو بگیره.

_خوب یکم از خودت برام میگی؟

اون پرسید و اصلا صداش شبیه پرسش نبود.

_امممم...خوب چی بگم.

_از خودت بگو ...چی دوست داری؟ تو وقت آزاد چیکارا میکنی؟از خانواده ات بگو؟ چندتا دوست پسر داشتی؟ با انجی چطور اشنا شدی ؟

_واو.

من اصلا دوست ندارم راجب گذاشتم حرف بزنم ولی اگه ما قراره یه رابطه داشته باشیم باید بهش بگم.

_اممم خوب من زیاد از گذشته حرف زدن خوشم نمیاد و شاید بعدا چیزای بیشتری بگم....خوب من وقتی یه بچه بودم یه تصادف کردم و ...و خانواده ام تو اون تصادف...مردن...

من یکم مکث کردم تا اروم بشم البته خیلی کم.

_و حدث بزن کی به ماشین ما زد بابای انجی و اونم مرد البته تو اتاق عمل ،اونجا بود با هم اشنا شدیم و مامان انجی منو به سرپرستی گرفت چون کسی رو نداشتم. البته پدرم یه جراح مغز بود و من خونه ای برای زندگی داشتم ولی به یه بزرگ تر احتیاج داشتم من واقعا خوشحال ام اونا پیشم بودن و انجی مثل خواهرم میمونه...

Endless loveWhere stories live. Discover now