خوب این قسمت مسائل خاک برسری داره بهتون بگم اونای که نمیتونن نخونن :)
+18________________________________
داستان از نگاه ایزابل
هنوز خوابم میاد اما چشمامو به زور باز کردم و دیدم رو یه کاناپه دراز کشیدم و یه ملافه هم رومه اینجا دیگه کجاست؟؟؟ نشستم و همه جا رو نگاه کردم یه خونه شیک بود ولی تاریک بود زیاد معلوم نبود شب شده از پنجره معلومه لعنتی اینجا کجاست من اینجا چیکار میکنم؟؟؟ هارولد....اره من با اون بودم پس صداش زدم.
_هارولد...
فاک کم کم دارم میترسم اون جواب نمیده .
_هارولد...
بلند تر داد زدم.
_همممم....
من برگشتم سمت صدا دیدم اون از اونجا که فکر کنم آشپزخونه بود امد بیرون.اون اصلا معلوم نیست از موهاش شناختمش._چرا انقدر تاریکه ...
_صبر کن.
اون یکم حرکت کرد و برق ها روشن شد و چشمام رو اذیت کرد پس من دستامو گذاشتم روش. صبر کردم تا چشمام عادت کنه اون نشست پایین پام میتونم حس کنم چون کاناپه رفت پایین ...یکم بعد چشمامو باز کردم....اوه خدای من چیزی که دیدم باعث شد قلبم خیلی تند بزنه من یه هارولدی که تازه از حموم امده موهاش هنوز خیسن و رو صورتش ریختن و تنش هنوز یکم بخاطر اب برق میزنه دیدم اون فقط یه شلوارک پاشه و انقدر پایینه که اون تتو های پرش کاملا بیرونن و فاک من میتونم شرتشو ببینم اونو دیشبم بدون لباس دیدم ولی انقدر دقت نکرده بودم دوست دارم تتو هاشو لمس کنم مخصوصا اون پروانه که رو شکمشه اون دوتا نقطه دیگه جز سر سینه هاش داره نمی دونم چیه ولی لعنتی جذاب ترش کرده اون روی سینه و شونه هاش خال های کوچیک نداره برخلاف دوست پسرم قبلیم...یعنی قبل لویی...
_اگه دید زدنت تموم شد برگرد به دنیای ما...
هارولد گفت فاک فهمید معلومه میفهمه دوساعته دارم با چشمام میخورمش. میتونم حس کنم از خجالت قرمز شدم.
_خوب چی میخوری؟
اون پرسید.
_معلومه تو بهم یه قهوه بدهکاری ...فکر کردی یادم میره نخیر.
من با شیطنت ابروهامو انداختم بالا.
_کی؟
اون یادش نمیاد ؟_واقعا که ...همون روز که با اون دختره پشت تلفن حرف زدم گفتم حمومی...
اون شروع کرد به خندیدن .
_اوه اره یادم امد خیلی باحال بود.
_باشه زود باش قهوه ام رو میخوام.
_باشه...باشه.
اون رفت تو آشپزخونه خدا رو شکر کم مونده بود بمیرم چرا انقدر جذابه اخهههه...من اون ملافه رو تا کردم و گذاشتم روی میز و نشستم...هارولد با قهوه ها امد و اندفعه بهم چسبید لعنتی میخواد منو تحریک کنه؟
YOU ARE READING
Endless love
Fanficزندگی بدون شیرینی هیچ معنای نداره شیرینی زندگی هم عشقه پس زندگی بدون عشق هیچ معنای نداره