تنها صدای که میاد صدای شاخه های کوچیکیه که زیر کفشامون میشکنه خوب شود من کفش راحتی مو پوشیدم و یه تیپ اینجوری زدم اگه با یه دامن و با کفش های پاشنه دار میومدم خیلی بد میشد.
_صبر کن.
اون گفت و دستش رو اورد جلو تا بیشتر نرم.
_چی شده؟
من به صورتش نگاه کردم ولی اون داشت جلو رو نگاه میکرد و با دستش به جلو اشاره کرد. اون انگشت اشارش بزرگه خوب اون دستاش بزرگه.
اوه اونجا یه خونه اس خوب از خونه بزرگ تره ولی نه خیلی اصلا یه جای مثل این ،این جا چیکار میکنه؟
اونجا چندتا موتور بود یعنی واسه اوناس؟
_بنظرت اون جا کجاست؟
اون پرسید و نگرانی تو صداش معلوم بود.
_نمیدونم اونجا بزرگه ،خوب اینجا یه دهکده اس ...البته نزدیکشه و خونه ها معمولا تو دهکده ها کوچیک میشه.
_اره...ولی ممکنه واسه ادم پول دار باشه.
چی واقعا خیلی باهوشه؟
_خودت میدونی چی میگی؟ ادم پول دار اینجا.
گفتم و با دستم دور اطراف رو نشون دادم و ادامه دادم.
_و اینکه اون خونه خیلی قدیمیه و چندتا موتور اونجا هست.
من گفتم و باز به اون خونه نگاه کردیم.
_اره درست میگی.....هی اونجارو یه تابلو هست.
من به اون جای که اشاره میکرد نگاه کردم اره یه تابلو کوچیک.که چیزی از اینجا دیده نمیشود.
_اونجا کجاست؟
من پرسیدم و واقعا میخوام بدونم.
_بهتر نیست بریم از نزدیک ببینیم.
اون گفت.خوب!
_ اره... اما اگه آدمهای بدی باشن؟
واقعا این حس بدیه من نمیترسم ولی نمیخوام اتفاقی بیوفته ،
اون بهم نزدیک شد و دستاشو اورد بالا ، داره چیکار میکنه؟
اون صورتمو تو دستای بزرگش گرفت ، اونا خیلی گرم ان و صورت من سرد و این حس خیلی خوبی بود.
_هی من پیشتم پس نگران نباش ، نمیزارم کسی بهت نزدیک بشه.
اون گفت و من توی خودم یه چیزی حس کردم نمیدونم چی بود. امنیت؟
_باشه؟
اون رو حرفش تاکید کرد، توی چشماش یه چیزی هست اونا مثل یه چراغ براق ان.
_باشه.
خیلی اروم جواب دادم و اون از رضایت یه لبخند زد و دستاشو اورد پایین ولی یکی از دستامو گرفت و انگشتاشو توش قفل من با تعجب نگاهش میکردم.
YOU ARE READING
Endless love
Fanfictionزندگی بدون شیرینی هیچ معنای نداره شیرینی زندگی هم عشقه پس زندگی بدون عشق هیچ معنای نداره