امروز زیاد کاری نکردم فقط به نقاش ها گفتم چی کار کنن ، لویی موقع امدن خیلی اسرار کرد منو برسونه ولی من قبول نکردم و با لیام و انجی امدم من واقعا نیاز دارم به اتفاق های امروز فکر کنم. وقتی رفتیم توی خونه من برگشتم و به لیام گفتم.
_ببخشید من میرم اتاقم ....بعدا میبینمت.
_باشه.
من دیگه چیزی نگفتم و رفتم تو اتاقم اصلا حوصله حموم نداشتم پس لباسام رو عوض کردم و رو تخت خودمو انداختم من اصلا حوصله شام هم ندارم حوصله چیزی رو ندارم ...امروز لویی رو بوسیدم ولی هیچ حسی نداشتم و برای همین درست نبوسیدمش و اجازه ندادم اون زبونشو تو دهنم بکنه ...من ...من واقعا نمیدونم چه خبر شده من از اون خوشم میاد اون بانمکه ،خوشگله، سکسیه و من رو میخندونه ولی من اون حس ارامش و خوشحالی رو ندارم ...مثل ...مثل اون دوروزی که پیش هارولد بودم من چه مرگم شده چرا به اون فکر میکنم به کسی که اصلا با من خوب رفتار نمیکنه باید تمومش کنم اره من نباید به هارولد فکر کنم.
ولی نشد من تا نصفه شب تو جام تکون میخودم و صورت اون از جلوی چشمام تکون نمیخورد و یا اینکه اون شب من بغل اون خوابیدم و اون حس ارامش و عضله های شکمش و عطر خوبش هنوز تو ذهنمه من واقعا باید همه اینا رو تموم کنم من دوست پسر دارم.
با خوردن نور خورشید به چشمام بیدار شدم و تو جام تکون خوردم و دستام رو کشیدم و یه نفس عمیق کشیدم ...این خوبه که امروز قراره وسایل اتاق رو بیارن و دیگه کاره ما اونجا تموم میشه و دیگه قرار نیست من اونو ببینم.... هارولد رو ببینم ...وقتی اسمش هم میاد من یه جوری میشم...نه من اونو دوست ندارم ....اره ندارم.
من از جام بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم و وقتی لیام رو اونجا دیدم با چشمای گرد به اون نگاه کردم و بعد خودمو جمع جور کردم و به سمت اون رفتم.
_صبح بخیر.
من گفتم و پشت میز نشستم و متوجه شدم لیام همون لباسای دیشب تنشه و نتونستم و یه لبخند رو لبام امد.
_صبح بخیر.
لیام و انجی با هم گفتن و من تمام سعی ام رو کردم تا نزنم زیر خنده او خدا.
_دیشب خوب خوابیدی لیام؟
من واقعا نمیتونستم تموم کنم و خندم گرفته بود.
_اره خوب بود.
اون گفت وصداسش یه جوری بود و باعث شد لبخند من بزرگتر بشه.
_اره تخت انجی خیلییییی نرمه.
من گفتم و یه کوچلو خندیدم و لی از درون داشتم منفجر میشودم به لیام نگاه کردم اون قرمز شده بود و موهاش که هنوز یکم خیس بودن و رو پیشونیش بود با دستش داد بالا ولی باز اونا ریختن تو صورتش ...وای خدا الان انجی غش میکنه...من خندیدم و صدای مثل سورفه از گلوم بیرون امد و انجی از زیر میز به من لگد زد و من زود گفتم.
YOU ARE READING
Endless love
Fanfictionزندگی بدون شیرینی هیچ معنای نداره شیرینی زندگی هم عشقه پس زندگی بدون عشق هیچ معنای نداره