سه روزی بود از اون شب گذشته بود عصبانیتم کم شده بود ولی هنوز آمادگی روبرو شدن با چو رو نداشتم چون حتما حرفای خوبی قرار نبود بهش بزنم قطعا دلشو می شکوندم
سرمو به اطراف تکون دادم تا حواسم و به چکشی که دستم بود باشه تا تابلو با نخمو تموم کنم
این آخرین کارم برای نمایشگاه بود
چند ساعتی گذشت ساعت هشت شب بود خسته شده بودم این چند روز جواب هیچ کسو ندادم حدس می زدم همه رو نگران کردم
یه پیام روی اسکرین گوشیم اومد
پیامو باز کردم چو بود
-به معنای واقعی می دونم ازم متنفری ولی لطفا فقط بهم بگو خوبی ازت خواهش می کنم قول میدم چیزی نگم
یه نفس عمیق کشیدم و چشامو بستم دوباره اون شب جلو چشم اومد پس هنوز عصبیم جوابشو بدم ؟ نه الان آمادگیشو ندارم پس یه نقطه فرستادم گوشیو گذاشتم کنارم به کارت دعوتا نگاه کردم هنوز اسمارو ننوشته بودم نفس صدا داری کشیدم خودکار تو دستم می لرزید به دستم نگاه کردم خیلی وقت بود دیگه نمی لرزید خودکار و پرت کردم رو میز از جام بلند شدم سمت پنجره رفتم فکرم درگیر شد لرزش دست اونم بعد ۴ سال چرا ؟ سمت در اتاق رفتم چراغای خاموش کارگاه به این معنا بود که کسی جز من اینجا نیست اصلا خوب نیست نمی دونم چرا ولی ترسیدم باید چی کار کنم کلی اسم هست که باید وارد کنم از طرفی گشنمه خسته و ترسیده هم هستم
لعنتی به دنیا و کل مشتقاتش فرستادم سمت اتاق رفتم پشت میز نشستم خب این کارو می کنیم پنج دقیقه می خوابم دوباره با انرژی کارمو تموم می کنم و بعد میرم یه چیزی می خورم آره این بهترین کاره
چشامو بستم شاید چند ثانیه بیدار بودم بعد از اون سیاهی و خواب عمیق بود
با صدای زنگ گوشی از خواب پاشدم این کیه این وقت شب ؟ اَهی زیرلب گفتم و گوشی و سایلنت کردم دوباره خوابیدم
از شدت سرما دوباره بیدار شدم ساعت و تو گوشیم چک کردم او نه ساعت ۴ صبحه سیخ نشستم سرجام کلی از کارام عقب افتادم دستی رو صورته بی حسم کشیدم سرمو دو سه بار به طرفین تکون دادم یه نفس عمیق کشیدم و شروع کردم به نوشتن اسم ها داخل دعوت نامه ها
YOU ARE READING
قلب آبرنگی من
Romanceا/ت برای این که دوستش چو رو تو کنسرت بی تی اس همراهی کنه به کنسرت میره و غافل از این که یک اتفاق تو فن میتینگ کل زندگیشو متحول میکنه و قسمت از وجودش که سیاه و تاریکه و مدتها بود که خاموشش کرده بود دوباره فعال میکنه چه کسی می تونه اونو از حالت جدیدش...