قسمت ۵

532 39 2
                                    

آخرین بلیط برای من و ا/ت بود
بلیطتشو داد دست من و با سر اشاره کرد که برم
منم ذوق زده و استرسی رفتم جلو
اولین نفر نامجون بود با لبخند گرم ولی خسته بهم سلام کرد
باورم نمیشد که دارم از فاصله نیم متری باهاش حرف می زنم با دستپاچگی تمام بهش سلام دادم
-سلام امیدوارم حالتون خوب باشه
اوووووو من کی انقدر رسمی با کسی حرف زدم که الان این کارو کردم ؟ حتی با استادای دانشگامم اینطوری حرف نمی زنم واسه خودم که عجیب بود شاید زیادی مستم
مستم ؟ نمی دونم ؟
مست میشم رسمی حرف می زدم ؟
اصلا یادم نمیاد
نامجون جوابمو داد :
+ممنونم ازت اسمت چیه ؟
-چو
+واو چه اسم قشنگی
حس کردم خون تو لپام انباشته شد قطعا مستم که لبخند قشنگی زد و شروع کرد به امضا کردن عکسی که بهش دادم کنارش جین نشسته بود که این سری جین ازم سوال پرسید که رومو از نامجون به سمت جین دادم
×دوستته درسته ؟
چرا نمیاد ؟
درمونده بودم چی بگم ؟ راستشو بگم ناراحت میشه ؟ نه بابا اون جینه معلومه ناراحت نمیشه پس حقیقتو بگم با لکنت و دستپاچگی گفتم:
-"خب اون به خاطر من اومده اینجا یعنی به خاطر من که تنها نباشم تو کنسرت اومده و شناختی از شما نداشت خجالت کشید بیاد جلو و با شما حرف بزنه"
امیدوارم جینو با حرفم ناراحت نکرده باشم
ناراحت شد ؟ قیافش که اینو نشون نمیده بیشتر کنجکاو و تو فکره که ادامه داد
×"که این طور داره چی کار می کنه ؟"
از سؤالش شوکه شدم سریع سرمو برگردوندم که ببینم ا/ت چی کار می کنه
به صندلیش تکیه داده بود و داشت مثل همیشه اسکچ می زد اما سوال اینجا بود از کی ؟
دلم نمی خواست اینو بهشون بگم که دقیقا داره چی کار می کنه شاید مانع کارش میشدن و من می دونستم اون آخرین اسکچشو داره برای پروژه دیوار می کشه 
-"ام نمی دونم فک کنم داره چیزی می نویسه یا میکشه"
×"اووووو
×نقاشه ؟"
-"خب نه یعنی رشته مجسمه سازی مدرن می خونه ولی به طرز عجیبی عاشق نقاشیه خب فکر کنم نقاش به حساب بیاد"
لبخند دندون نمایی زدم بهش
×که اینطور
نامجون کارش با عکسی که بهش داده بودم تموم شد و با خوشرویی تمام بهم داد و بهم گفت که امیدواره دوباره منو ببینه
منم امیدوار بودم عکسو دادم به جین یه نگاه به عکس کرد رو به نامجون گفت :
×یاااااا چرا واسم تو عکس شاخ گذاشتی مگه توام از این کارا می کردی ؟
دهنم از حرفش باز موند انقدر حرفش غیر منتظره بود که مونده بودم بخندم یا به روی خودم نیارم
که یک دفعه صدای بلند مردی از پشت سرم شنیدم
_داری چی کار می کنی ؟
برگشتم از قیافش معلوم بود که بادیگارده  یا من اینطوری تصور کردم بالا سر ا/ت بود دفترشو از دستش با خشونت گرفت
اوه نه دفتر مورد علاقه ا/ت از بچگیش داشتش و از کلی آدم اسکچ زده بود قرار بود تو نمایشگاه هفته بعد به صورت تکی تکی کاراشو قاب کنه و بزنه به دیوار که حتی اسمشم گذاشته بود پروژه دیوار زندگی
تا خواستم حرفی بزنم مرده دفترشو از وسط به دو نیم پاره کرد نه
اومدم چیزی بگم ولی با دیدن ا/ت که نگاهی با نفرت به منو آدمای پشت سرم کرد و بدون هیچ حرفی، مرد پشت سرشو هول دادو رفت بیرون حرف تو دهنم ماسید
لعنت بهت مرد

قلب آبرنگی منTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang