-الو
+اگه خواستم سری بعدی بهش نزدیک بشم یدونه بزن تو گوشم
با بغض بهش گفتم شوکه شده بود
-چی؟ چی شده ؟ تهیونگ حرفی زده ؟ کاری باهات کرد ؟
در آسانسور باز شد با سرافکندگی تمام رفتم تو صدای جیمینم شنیدم که هی می پرسید چی شده ؟
لعنتی اون اونجا چیکار می کنه ؟
+مهم نیست من باید برم
-الو ا/ت
نذاشتم ادامه بده قطع کردم و گوشیمو خاموش کردم
انتظار بهتری داشتم ازش ؟ نه
پس چی چرا ناراحتم ؟ ایده ای نداشتم به برد آسانسور نگاه کردم نزدیک لابی بودم اشکامو پاک کردم و با سر پایین سریع سمت در خروجی رفتم سوار ماشین شدم
سعی کردم اتفاقات چند دقیقه پیشو مرور کنم من سعی کردم که هیچ مشکلی پیش نیاد اما اون نذاشت از حماقتم عصبی شدم شروع کردم محکم کوبیدن روی فرمون انقدر این کارو کردم که دست نیمچه زخمیم دوباره درد گرفت تکیه دادم به صندلی با صدای بلند گریه کردم از این که دوباره تحقیر شدم از خودم بدم اومد چه خریتی بود کردم
ماشین و روشن کردم تصمیم گرفتم برم یک جای خلوت
بهترین ایده آتلیه دانشگاه بود خیلی وقت بود که کار روی ژوژمان آخرم نکرده بودم لااقل ذهنم درگیر میشد و به گند کاری که کردم فکر نمیکردم آره همین کار بهترینه
ماشین و روشن کردم به سمت دانشگاه راه افتادم
کل مسیر به ژوژمان فکر کردم این که چی می خواستم بسازم ؟ یه چیزی که نماد جاودانگی باشه ولی چی ؟ بهترین کار کمک گرفتن از یکی از بهترین های این کار سونبه آهین بود اما اون یکی از پلی بویای دانشگاه بود
اما چاره چیه؟!
-------------‐--------------‐-----------------------
‐--------------------
تو آتلیه با آهین مشغول بحث سر این که چه طرحی می تونه نظر همرو به خودش جلب کنه بودیم
-به نظرم به نمایشگاه جدیدی که تو سئول دایر شده بریم
+اما سونبه نمی خوام وقتتو بگیرم
-مشکلی نیست خودم داوطلب شدم که کمکت کنم
لبخند کمرنگی به خوشروئیش زدم سعی کردم زیاد باهاش صمیمی نشم چون همین امروز یکی دیگه بهم زخم زده بود پس دلیل نمیشه اینم زخم نزنه
به ساعت آتلیه نگاه کردم ساعت ۸ شب بود آهین رد نگامو گرفت
-گرسنه ای ؟ بریم یه چیزی بخوریم ؟
خجالت کشیدم
+نه زیاد
-پاشو بریم
+کجا ؟
-با بچه ها زیاد میریم اونجا بیا
دستمو گرفت و به زور بلندم کرد مثل این جوجه اردکا دنبالش می رفتم
یه کافه خیلی کوچولو اما خوشگل نزدیک دانشگاه بود تعجب می کردم چطور تو این چهار سال اینجا نیومده بودم چند تا از بچه های دانشگاه و دیدیم برامون دست تکون دادن ما هم به جمع اونا اضافه شدیم با همه خوش و بش کردیم درگیر کلی بحث شدیم به طوری که زمان از دستم در رفت به خودم اومدم ساعت ۱ بود دیگه وقت رفتن بود از همه خداحافظی کردم آهین هم با من بلند شد تا دم در همراهم اومد
-با چی میری خونه ؟
+با ماشین
-با این حالت ؟
+حالم ؟ مگه چمه؟
-الکل زیاد خوردی با تاکسی برو
راست می گفت بالای ۶-۷ تا بطری سوجو زده بودیم و واقعا نمی تونستم رانندگی کنم
با سر حرفشو تایید کردم خواستم برم
-تا تاکسی بیاد پیشت بمونم ؟
+اگه خسته نمیشی
-من اوکیم
دنبال گوشیم گشتم لعنتی تو ماشینم جا مونده بود
+من گوشیمو تو ماشینم جا گذاشتم میشه با موبایل تو تاکسی بگیرم
-البته
منتظر تاکسی بودم آهین به دیوار تکیه داده بود داشت سیگارشو روشن می کرد نور کم خیابون روی صورتش مثل عکسای مونوکروم شده بود سوژه خوبی بود برای پرتره کشیدن قد بلند و هیکل ورزیده فیسی با ترکیب بندی عالی و البته چشای کشیده گربه ایش واقعا دلبر بود حق دادم که همه جذبش بشن چرا نشن ؟ به سمتش رفتم منم به دیوار تکیه دادم سیگارشو از بین دستاش قاپیدم از کارم تعجب کرد گوشه لبم گذاشتم و دود و تو ریه هام کشیدم حس نیاز به نیکوتین درونم بالاخره سرکوب شد به چیزی که می خواستم رسیدم چشامو با رضایت بستم آهین چیزی نگفت و سیگار دیگه ای برای خودش روشن کرد تا اومدن تاکسی حرفی بینمون رد و بدل نشد و این نشون میداد که چقدر مست و خسته ایم یا شاید فکرایی داریم که نمی تونیم بهم بگیم کسی چه میدونه
سوار تاکسی شدم و برای آهین دست تکون دادم
VOUS LISEZ
قلب آبرنگی من
Roman d'amourا/ت برای این که دوستش چو رو تو کنسرت بی تی اس همراهی کنه به کنسرت میره و غافل از این که یک اتفاق تو فن میتینگ کل زندگیشو متحول میکنه و قسمت از وجودش که سیاه و تاریکه و مدتها بود که خاموشش کرده بود دوباره فعال میکنه چه کسی می تونه اونو از حالت جدیدش...