🥭14.Little mango?

4.6K 809 353
                                        

🥭انبه کوچولو؟🥭

🥭انبه کوچولو؟🥭

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

∘₊✧──────✧₊∘

به پیشنهاد یونگی، دو بتا به اتاق جیمین رفتن تا تهیونگ و جونگکوک رو تنها بذارن و هردو پسر بتونن باهمدیگه صحبت بکنن.

تهیونگ روی کاناپه ی دو نفره به تنهایی نشسته بود و جونگکوک فقط کمی اونطرف تر، روی مبل تک نفره نشسته بود. هردو پسر سکوت کرده بودن و امگا درحالیکه به دستهاش خیره شده بود، با اونها بازی میکرد. رایحه ی غلیظ شده ی جونگکوک باعث میشد که سرش سبک بشه و گیج بره اما درعین حال، بوییدن اون رایحه اونقدر براش لذت بخش بود که پسر سعی میکرد به طور نامحسوس، نفس های عمیقی بکشه.

جونگکوک نگاهش رو بین صورت و دستهای امگا چرخوند و میتونست اضطراب و ترس اون رو کاملا از روی تغییرات رایحش احساس بکنه و با اینکه دلخور بود، اما اینکه امگای مقابلش انقدر ترسیده بود ناراحتش میکرد پس سکوت بینشون رو با اعتماد بنفس ناگهانی ای که به سراغش اومده بود، شکست:

-«هیونگ بهم همه چیز رو گفت.»

تهیونگ لب پایینش رو بین دندانهاش فشرد و نفس لرزونی کشید؛ امیدوار بود که این بحث خیلی طولانی نشه.

-«اولش فکر میکردم که داره سر به سرم میذاره. باور کردنش برام سخت بود.»

جونگکوک مکثی کرد و بعد از چند ثانیه ادامه داد:

-«اون بهم گفت که تو از واکنش من میترسیدی و برای همین چیزی بهم نگفتی.»

آلفای جوان دوباره مکث کرد و با سکوت کوتاهی که بینشون حاکم شد، قلب تهیونگ تقریبا از حرکت ایستاد. آلفا نفس عمیقی کشید و بازدمش رو با "آه" کوتاهی بیرون داد:

-«اما این چیزی نیست که من به خاطرش عصبانی باشم. غیر منتظره بود و اولش عصبانی بودم اما این موضوع... اون... اون بچه... من نمیخوام به خاطر وجودش عصبانی و یا ناراحت باشم. اون بیگناهه و ماهم نمیدونستیم که قراره چنین اتفاقی بیوفته پس... تهیونگ من به خاطرش عصبانی نیستم.»

𝐊𝐨𝐦𝐨𝐫𝐞𝐛𝐢 [𝐊𝐨𝐨𝐤𝐕]Where stories live. Discover now