اول ووت بده🙈
............
زنگ در رو به صدا در اورد و منتظر موند تا مهمون هاش در رو براش باز کنن.
با باز شدن در، توی اغوش پر مهر و مادرانه ای فرو رفت.
چشم هاش رو از استشمام عطر شیرین زنی که در اغوش گرفته بودش بست و محکم بغلش کرد.
با لرزیدن شونه های زن ، سریع اون رو از خودش فاصله داد و گفت: خدای من، ایمو!! چرا دوباره داری گریه میکنی؟؟
زن با دست های تپلش اشکش رو پاک کرد و با لحن مهربونی گفت: دلم برات تنگ شده بود پسرم.
جیمین دوباره زنی رو که کم از مادرش براش نداشت رو در اغوش گرفت و وادارش کرد وارد خونه بشن.
تهیونگ ، اری و اجومایی که هرروز به خونهش میومد و حالا جزوی از خانوادش شده بود کنار هم نشسته بودن و صحبت میکردن.
از مهمون هاش اجازه گرفت و وارد اتاقش شد و دوباره به طبقه ی پایین برگشت.
بوی غذاهای مورد علاقهش به مشامش میرسید و مسخش کرده بود.
با رسیدن به میزی که غذاهای مختلفی روش چیده شده بود با دهانی باز و چشم هایی پر از ذوق گفت: باورم نمیشه!! غذاهای مورد علاقم!!! ایمو من واقعا عاشقتم.
تهیونگ اخمی کرد و در جواب جیمین گفت: هی حتی فکرشم نکن که اجازه بدم مخ مامانم رو بزنی!! اون همینجوریشم تورو از ما بیشتر دوست داره!!
صدای خنده ی اجوما و خانم کیم و بقیه چاشنی خوش طعمی برای این شوخی بود و جیمین از حال خوبش کنار این چند نفر احساس خیلی خوبی داشت و تقریبا اتفاقات پیش اومده رو فراموش کرده بود!
بعد از خوردن غذا هرکدوم از اعضای اون خونه مشغول کاری شدن. اری برای برنامه ی شبشون در حال اماده شدن بود، تهیونگ روی مبل نشسته بود و درحالی که پاهاش رو روی میز دراز کرده بود با لپ تاپش کاری رو انجام میداد و اجوما و خانم کیم هم در حال حرف زدن بودن.
از سرویس توی اتاق خارج شد و با همون حوله دور کمرش و موهای خیسش روی تخت دراز کشید. بی اختیار فکرش به سمت اتفاقاتی که امروز براش افتاده بود کشیده شد...
با خودش فکر کرد: هیونگم چه اتفاقایی که تو زندگیش براش نیوفتاده بود... هرچند که بخش زیادیش تقصیر خودش بود اما بخش مهمی هم تقصیر کیم سوکجین بود که حرف هاش رو با هیونگ در میون نگذاشته بود... اون دوتا واقعا تو زندگی مشترکشون احمقانه رفتار کرده بودن، چیزی که ازدوتا ادم بالغ و منطقی بعید بود. به جای اینکه سعی کنن مشکلاتشون رو حل کنن بدتر از هم دوری کرده بودن و از هم فاصله گرفته بودن... اون بچه چه گناهی کرده؟؟ چقدر دوست دارم ببینمش حتما بچه ای که نامجون هیونگ و اون مرد جذاب انتخاب کردن خیلی فوق العادهس که بچشون شده...
انقدر به چیز های مختلفی فکر کرد تا توی همون وضعیت خوابش برد.نمیدونست چند ساعت خوابیده بود اما با صدای دوش حمام و اواز خوندن تهیونگ از خواب پرید. توی خواب و بیداری از جاش بلند شد و محکم به در حمام کوبید و گفت: مگه طبقه ی پایین حمام نداره که اومدی اینجا؟؟ نمیبینی خوابم؟؟؟
تهیونگ در حمام رو باز کرد و همونطور که لختِ لخت بود جلوی در ایستاد و گفت: اقای پارک عزیز، حمام طبقه ی پایین رو از سری قبل که اینجا اومده بودم هنوز درست نکردی و من مجبور شدم بیام اینجا پس حالا به خاطر کم کاری خودت غر نزن!
جیمین با دیدن وضعیت تهیونگ چشم هاش رو گرفت و داد زد: وات د فاک... کیم تهیونگ... معصومیت چشمام....چه غلطی میکنی؟؟؟ گمشو تو حموم مردک منحرف!!!
تهیونگ کمی به جیمین نزدیک شد و در حالی که موهاش رو با حالت خاصی عقب میزد گفت: منو با منحرفا اشتباه گرفتی جناب سرگرد... من اگر منحرف بودم سعی میکردم اغوات کنم، اما میبینی که اصلا علاقه ای به این کار ندارم! حالا دستتو بردار انگار تا حالا منو تو این وضعیت ندیدی... در ضمن، اونی که منحرف بود تو بودی!
تکیهش رو به چهارچوب در داد و با بدجنسی گفت: یادت نمیاد توی دبیرستان منو دید میزدی؟؟
جیمین داد کشید :خفه شو من کی تورو دید زدم؟؟؟
تهیونگ دستی به چونهش کشید و کمی فکر کرد و گفت: همیشه، نکنه یادت رفته جیمین شی؟؟
![](https://img.wattpad.com/cover/296324576-288-k192542.jpg)
YOU ARE READING
My little policeman
Fanfictionهی پلیس کوچولو منتظرم باش از اینجا که بیام بیرون کلی کار باهات دارم .حق نداری تا اون موقع با کسی قرار بزاری . منتظرم بااااش . . . . . تو با من قرار میذاری پارک جیمین حالا میخوای پلیس باش یا هر چیز دیگه من تورو بدستت میارم مطمئن باش 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰...