ووت یادت نره قند من✨
💞💞💞💞💞💞💞ماشینش رو توی پارکینگ پارک کرد و بعد از برداشتن کتش از روی صندلی عقب، از ماشین پیاده شد. جلوی درب بزرگ محل کارش ایستاد و نفس عمیقی کشید. سه هفته از آخرین باری که پاش رو توی اداره گذاشته بود میگذشت. اگر دوران قبل از آشناییش با جونگکوک بود، به شدت از اینکه سه هفته سر کار نرفته عصبانی و ناراحت میشد؛ اما با وجود جونگکوک توی سه هفته گذشته، بهترین روز های زندگیش رو گذرونده بود.
حالا حال جسمیش خوب شده بود و تنها موقع خوابیدن به روی شکم احساس درد کمی توی دنده هاش میکرد. حال روحیش هم به لطف جونگکوک و صحبت های تهیونگ که از تکنیک های روانشناسیش استفاده میکرد، خیلی بهتر شده بود.
به محض ورودش به اداره ی پلیس، تعداد زیادی از همکار هاش به استقبالش رفتن و احوال پرسی اونها باعث شد ته دلش گرم بشه.
از پله های اداره بالا رفت و وارد اتاق خودش و هان شد. ظاهراً هان هنوز سر پستش نیومده بود، چون اتاق مرتب به نظر میرسید.
کتش رو روی جالباسی آویزون کرد و پشت صندلیش نشست.
از اوضاع پرونده هیچ خبری نداشت، برای همین کشوی مشترکش با هان رو باز کرد تا پرونده ای که زیر دستش بود رو بررسی کنه.
چند باری پرونده ها رو ورق زد اما با ندیدن پرونده ی مورد نظرش اخم هاش توی هم فرو رفت. هان اجازه ی جا به جایی پرونده رو نداشت. مگر اینکه نامجون پرونده رو ازش خواسته باشه.
تلفن روی میزش رو برداشت و شمارهی داخلی رو گرفت و به سرباز پشت خط دستور داد تا به اتاقش بیاد.
چند دقیقه ای تا ورود سرباز به اتاق طول کشید، با شنیدن تقه ی در اجازه ی ورود داد .
سرباز به محض ورود احترام نظامی ای گذاشت و منتظر دستور جیمین ایستاد.
با لحن جدی مختص خودش، همونطور که پشت میزش نشسته بود پرسید: سرگرد هان پرونده ی B311 رو تحویل سرهنگ کیم داده؟
پسر سرباز با بی خبری سری به نشونه ی منفی تکون داد و گفت: قربان من از چیزی خبر ندارم، بهتره از خودشون بپرسید. ایشون توی اتاق بازجویی هستن.
با شنیدن حرف سرباز ابروهاش بی اختیار بالا پرید و متعجب پرسید: هان توی اتاق بازجوییه؟
سرباز سری تکون داد و گفت: بله قربان ایشون تو اتاق بازجویی شماره ی دو هستن.
جیمین نفس عمیقی کشید و از جاش بلند شد. میزش رو دور زد و به سمت در رفت. توی لحظه ی اخر گفت: میتونی بری.
و بعد از اتاق خارج شد.
به طرف پله های طبقه ی دوم راه افتاد و از پله ها بالا رفت.
هر لحظه افکار توی سرش رو پیش خودش انکار میکرد و نمیخواست باور کنه که چه اتفاقی در حال وقوعه.
قدم هاش هر بار که پاش رو بلند میکرد و روی زمین میذاشت سنگین و سنگین تر میشد.
باید به اون اتاق لعنتی میرفت و مطمئن میشد که افکار توی سرش غلطه و فقط زاده ی بدبینی خودشه.
جلوی درب فلزی ایستاد و نفس عمیقی کشید. عصبی بود و به همین خاطر ضربان قلبش بالا رفته بود.
دستگیره در رو گرفت و با مکث اون رو پایین کشید و وارد اتاق شد.
سه نفری که داخل اتاق بودن، هرسه سر هاشون به سمتش برگشت و میشد تعجب و اضطرابی که با دیدنش بهشون هجوم برده بود رو توی چشم هاشون دید.
هان دستپاچه به سمت جیمین رفت و با تک خنده ی مصنوعی ای گفت: هی جیمین، خوش برگشتی پسر. اینجا چیکار میکنی؟
پوزخند عصبی ای روی لب های پر جیمین نشست و تکرار کرد: اینجا چیکار میکنم؟
دستش رو به سمت اتاق بازجویی که از پشت شیشه مشخص بود نشونه گرفت و گفت: پروندمه، اومدم بهش رسیدگی کنم.
هان که افکار توی سر جیمین رو خونده بود فازش رو عوض کرد و به سمتش قدم برداشت، دست هاش رو بازو های سفت جیمین گذاشت و لبخندی زد.
نگاه گرمی به چشم های عصبی جیمین انداخت و با آرامش گفت: متاسفم جیمین، سرهنگ دستور داده که از اینجا به بعد پرونده رو با خودش و بدون تو پیش ببریم.
شونه های جیمین از عصبانیت شروع به لرزیدن کرد.
لبخند روی لب هاش بود اما از چشم هاش که تیره شده بود عصبانیت میبارید.
با فکی قفل شده زمزمه کرد: پس درست حدس زدم، وقتی پرونده رو ندیدم باید مطمئن میشدم که منو کنار گذاشتید.
دست های هان رو پس زد و محکم یقهش رو توی دستش گرفت و با صدای کنترل شده ای که از عصبانیت میلرزید گفت: فقط بگو چرا هان؟ به چه دلیل فاکی ای من باید کنار گذاشته بشم؟
هان با آرامش دست جیمین رو از یقهش آزاد کرد و توی دستش گرفت.
دست دیگهش رو به شونه ی جیمین رسوند و فشاری بهش وارد کرد و گفت: بهتره با خود سرهنگ صحبت کنی جیمین! متاسفم... من مخالف این بودم که تو از پرونده کنار گذاشته بشی، چون ما پارتنر های فوق العاده ای بودیم اما این تصمیم سرهنگه، و میدونی که اون وقتی تصمیمی بگیره هیچکس نمیتونه باهاش مخالفتی کنه.
جیمینی که از عصبانیت میلرزید رو به آغوش کشید و چندباری آروم به پشتش کوبید.
جیمین دو سال از عمرش رو صرف این پرونده کرده بود. مادر دخترش و بهترین دوستش رو بخاطرش از دست داده بود و حالا که به پایان این پرونده نزدیک شده بود داشت ازش کنار گذاشته میشد.
![](https://img.wattpad.com/cover/296324576-288-k192542.jpg)
YOU ARE READING
My little policeman
Fanfictionهی پلیس کوچولو منتظرم باش از اینجا که بیام بیرون کلی کار باهات دارم .حق نداری تا اون موقع با کسی قرار بزاری . منتظرم بااااش . . . . . تو با من قرار میذاری پارک جیمین حالا میخوای پلیس باش یا هر چیز دیگه من تورو بدستت میارم مطمئن باش 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰...