MINJI 11

1.4K 222 54
                                        

ووت یادت نره خوشگلم♥️
🌵🌵🌵🌵🌵🌵🌵

MINJI

بالاخره بعد از یک هفته ی طولانی که از دیدار جیمین و جونگکوک توی خونه ی جونگکوک گذشته بود، حالا سلامتی کاملش رو بدست اورده بودو قرار بود جیمین و جونگکوک برای اولین  بار به قرار دو نفره ای برن و اوقات خوبی رو با هم دیگه بگذرونن!
«من رسیدم»
با دیدن نوتیفیکیشن روی گوشی‌ش قفل صفحه رو باز کرد و وارد صفحه ی چتشون شد و تایپ کرد:
"اومدم"
دست دیگه ای به لباسش کشید و بعد از خالی کردن عطر گرون قیمتش روی گردن و مچ دست هاش از اتاقش خارج شد و از اجوما خداحافظی کرد و وارد اسانسور شد.
*
جونگکوک تا اومدن جیمین چند دقیقه ای به انتظارش نشسته بود که با بیرون اومدن جیمین از درب شیشه ای مجتمع شوکه از زیباییش، دسته گل روی صندلی رو برداشت و از ماشین پیاده شد.
باورش نمیشد که یک ادم میتونست تا این حد زیبا و خوش استایل باشه! اعتراف میکرد، تو اون تیشرت سفید و شلوار مشکی و ژاکت ابی رنگش فوق العاده به نظر میرسید!
همونطور که محوش شده بود و ساقه ی گل های تزئین شده رو توی دست هاش می‌فشرد جیمین نزدیکش شد و بعد از دیدن حالت چهره ی جونگکوک که به طرز بامزه ای خنده دار شده بود خندید!
جونگکوک با شنیدن صدای خنده ی جیمین چندباری محکم پلک زد و بی حرف دسته گل رو به سمتش گرفت.
جیمین با ذوق کنترل شده ای پرسید: برای منه؟؟
با نگرفتن جوابی از جونگکوک صداش زد: جونگکوک؟
-کوک؟؟
اینبار کلافه گفت: هیییی؟؟ کوک؟ صدای منو میشنوی؟؟
و بعد دستش رو جلوی صورتش تکون داد تا بالاخره جونگکوک به خودش اومد و با حالت گیجی پرسید: چیشده؟؟؟؟
جیمین سرش رو کج کرد و با اخم ظریفی روی پیشونی‌ش گفت: چته زل زدی به من هرچی صدات میکنم نمیشنوی؟ نکنه مجنون شدی؟؟
جونگکوک لبخند دست پاچه ای زد و دستش رو به موهاش کشید و گفت: هیچی هیچی. فقط ، حس نمیکنی زیادی خوشتیپ شدی؟
جیمین مغرورانه و با خودشیفتگی ساختگی ای گفت: نه من همیشه همینم... راستی تو که ماشین نداشتی! این ماشین کیه؟؟ فکر میکردم با موتور دنبالم میای!!
جونگکوک که حالا کاملا به خودش اومده بود و روی رفتارش تسلط پیدا کرده بود با شیطنتی که بهش برگشته بود گفت: اقای پلیس جذاب، کنجکاو شده؟ این ماشین یونگی هیونگمه ازش قرض گرفتم.
جیمین سری تکون داد و گفت: خب من که ماشین داشتم، اگر قرار بود با ماشین بریم با ماشین من میرفتیم!
جونگکوک شونه ای بالا انداخت و گفت: فرقی هم میکنه؟! مهم کنار هم بودنه!!
جیمین ژاکتش رو دور خودش پیچید و پرسید:حالا کجا داریم میریم؟
جونگکوک ماشین رو دور زد به سمت در دیگه ی اون رفت و بازش کرد و منتظر نشستن جیمین توی ماشین ایستاد و گفت: اگر بهت بگم سوپرایزم لو میره پس منتظر بمون تا برسیم.
بعد از نشستن جیمین توی ماشین و حرکت کردنشون به سمت مقصد نا معلوم، جونگکوک مشغول صحبت کردن در مورد اتفاقات پیش اومده توی روز های اخیرشون شد، باهم صحبت کردن و به چند تا از موزیک های مورد علاقه ی همدیگه گوش دادن! سوالاتی که از همدیگه داشتن رو پرسیدن و نقاط مجهول ذهنشون رو نسبت به همدیگه معلوم کردن!
جونگکوک سوالاتی از قبیل چند سالته، چند ساله که پلیس شدی، چطور به این شغل علاقه‌مند شدی و خیلی چیز های دیگه از جیمین میپرسید و جیمین اکثر اون هارو پاسخ میداد.
اما در مقابل  سوالات کمتری میپرسید چون به واسطه ی شغلش و اشناییش با جونگکوک، چیز های کلیِ زندگی اون پسر رو میدونست! بیشتر دوست داشت که هردوی اون ها مواردی رو به مرور زمان و اروم اروم در مورد هم کشف کنن...زمانی که هردوی اون ها این ارتباط  رو به اندازه ی کافی جدی پیش برده باشن و هدفی براش تعیین کرده باشن!
جیمین بعد از گذشت نیم ساعتی که توی ماشین بودن با حالت عجولی پرسید: نمیخوایم بالاخره به محل سوپرایزت برسیم؟؟
جونگکوک در حالی که اینه ی سمت راست ماشین رو چک میکرد راهنمایی زد و بعد از  پیچیدن به جاده ی خاکی ای گفت: پنج دقیقه ی دیگه میرسیم.
جیمین با دیدن مسیری که جونگکوک داخلش  پیچیده بود پرسید: اینجا کجاس؟ مسیر عجیبی به نظر میاد!
جونگکوک به عجول و کلافه بودن جیمین خندید و گفت: اگر چند دقیقه ی دیگه صبر کنی، قراره که یه چیز قشنگ نشونت بدم...
و بعد از اینکه چند متر دیگه جلو رفت ایستاد و گفت: حالا میتونی پیاده بشی!
بعد از پیاده شدنشون از ماشین جونگکوک دست جیمین رو توی دست هاش گرفت. این کارش باعث‌شد جیمین اول با کمی تعجب به دست های قفل شده توی همدیگه‌شون نگاه کنه ،ولی کمی  بعد ریلکس شد و همونطور که دنبال جونگکوک کشیده میشد پا تند کرد.
جیمین با دیدن چادر کوچیکی که روی تپه برپا شده بود و جلوش دوتا صندلی و زیر انداز و وسایل اماده کردن باربیکیو قرارگرفته  بود و ریسه های نوری رنگی که دور تا دور زیرانداز روی زمین پخش شده بود با دهانی و باز چشم هایی گشاد شده از دیدن صحنه ی رو به روش که دست کمی از یک قاب نقاشی نداشت بی اختیار گفت: وااااااو اینجا خیلی قشنگه!!! کی وقت کردی اینجارو اماده کنی؟!

My little policeman Donde viven las historias. Descúbrelo ahora