LAST PART

453 53 31
                                    

LAST PART

دسته گل رز های سفید رو روی سنگ قبر رو به روش گذاشت و کمی از سوجو رو توی شات پلاستیکی کوچیکی که همراه با سوجو خریده بود ریخت و خورد.
شات دیگه رو هم پر کرد و روی سنگ قبر گذاشت.
به ارومی کنار قبری که کمی خاک گرفته بود نشست و دستش رو روی کلمات هک شده روی اون کشید.
لب زد: مدتی میشه که به دیدنت نیومدم... حالت چطوره؟
شاخه ای از گل هارو بیرون کشید و همونطور که عطرشون رو به سینه می کشید گلبرگ هاش رو به ارومی با ناخن کند.
-باید دخترمون هم با خودم می‌اوردم اما می‌خواستم کمی باهات تنها باشم. دلم...برات تنگ شده!
مکثی کرد و هوای توی سینه‌ش رو بیرون داد که بخار کمرنگی از دهانش خارج شد.
-همین نیم ساعت پیش خبردار شدم که هویت اون عوضیای که تورو کشتن اشکار شده. تو فهمیده بودی کی هستن مگه نه؟ می‌دونستی کی پشت این قضایاست درسته؟؟
سعی کرد بغض توی گلوش رو قورت بده و باز هم حرف بزنه...
-تا اینجا خوب از دخترمون مراقبت کردم، به حرفت گوش دادم و عاشق شدم...خانواده ای که...با تو نتونستم تشکیل بدم رو با اون دارم، تشکیل میدم.
قطره های اشکش پایین ریخت و وادارش کرد که سکوت کنه.
بعد از اینکه اجازه ی رها شدن  اشک هاش رو به خودش داد از روی زمین بلند شد و به عنوان حرف های اخرش گفت: الان خوشحالی هانا؟ بگو که دیگه بخاطر من ناراحت نیستی چون من حالا...خوشحالیمو پیدا کردم!
*
ماشینش رو جایی دور از دیدرس دیگران پارک کرد و داشبورد ماشین رو باز کرد.
برق اسلحه ای که چند روز قبل خریده بود به چشم هاش خورد، برای کاری که می‌خواست انجام بده مصمم ترش کرد.
اسلحه رو بیرون اورد و پشت کمرش گذاشت، کت چرمش رو روی اون تنظیم کرد و بعد از ماشین خارج شد.
قبل از رسیدنش به اون‌جا درگیری شروع شده بود و نیرو های پلیس یا درواقع هم تیمی های سابقش با محافظ های اون ساختمون وارد جنجال شده بودن .
حالا تنها کاری که باید می‌کرد، پیدا کردن هان همکار عزیزش بود؛ کسی از همه چیز مطلعش کرده بود!
طبق قرارشون هان جایی نزدیک درب پشتی ساختمون با افرادش کمین کرده بود و جیمین باید خودش رو به اونجا می‌رسوند.
به محض رسیدنش به نیرو های هان همه بهش احترام نظامی گذاشتن و هان با اخم های تو همش به سمتش رفت.
کمی از بالا تا پایین نگاهش کرد و گفت: پس جلیقه ی ضد گلوله‌ت کجاست سرگرد؟
جیمین لبخندی به سرگرد خطاب شدنش زد و گفت: یادت رفته دیگه سرگرد نیستم؟
هان ضربه های نرمی به بازوی  جیمین زد و  بلند گفت: برای سرگردمون جلیقه بیارین...
بعد کمی مکث کرد و اروم  جوری که جیمین بشنوه گفت: درسته نامجون تورو گذاشته کنار ولی تو تا ابد برای ما سرگردی!
جیمین جلیقه رو از سربازی که به سمتشون می‌اومد گرفت و به سرعت اون رو تنش کرد و با لبخند پر ذوقی به هان گفت: اماده ای که مثل همیشه دهنشونو سرویس کنیم؟
هان اسلحه‌ش رو چک کرد و گفت: قرار نیست به هیچ‌کدومشون رحم کنیم. مگه نه سرگرد؟
با سر تکون دادن جیمین هان دستور حمله رو داد و تیم بیست نفره ی اون ها به سمت درب پشتی اون ساختمون هجوم برد.
با باز شدن در، اول هان و بعد پشت سرش جیمین و بعد بقیه ی اعضای تیم وارد شدن.
راهروی باریکی جلوی روشون بود به بعد از بیست قدم به یک در فلزی و در کنارش راه پله ای که به جایی پایین تر راه داشت.
با اشاره ی دست هان تعدادی از سرباز ها به سمت راه پله رفتن و چند نفر دیگه مشغول باز کردن در فلزی شدن.
یکی از سرباز ها از راه پله بالا اومد و با صدای ارومی گفت: قربان یه راهروی دیگه وجود داره  و یه اتاق که بوی خیلی بدی ازش بیرون میاد، به احتمال زیاد اونجا... جنازه نگه داری میشه.
با باز شدن در فلزی جیمین اشاره ای به راه پله کرد و  گفت: هان تو جلو بیوفت من بعد از چک کردن اون پایین خودمو بهت می‌رسونم.

My little policeman Where stories live. Discover now