DADDY
کارتش رو نشون سربازی که جلوی در نشسته بود داد و بعد از تایید هویت، وارد اتاق بایگانی شد و به سمت قفسه ی مورد نظرش حرکت کرد. بعد از پیدا کردن پرونده ای که به دنبالش میگشت، اون رو از قفسه بیرون کشید و برای پیدا کردن آدرس و شماره تلفنی، از روی صفحات پرونده با گوشیش عکس گرفت. پرونده رو سر جای خودش گذاشت و از اتاق بایگانی خارج شد.
برای سرباز جلوی در سری تکون داد و وقتی از جلوی اون گذشت لبخند رضایتمندی روی لب هاش نقش بست.
به آرومی و بدون جلب توجه کسی روی خودش، جوری که کسی متوجه حضورش داخل اداره نشه از در دیگه ی محل کارش خارج شد و به سمت محل قرارش با یونگی راه افتاد.
وقتی داخل ماشینش نشست چند تا عکسی که گرفته بود رو برای بار دیگه نگاه کرد و آدرس نوشته شده روی برگه رو توی GPS ماشینش وارد کرد.
به محض رسیدن به محل قرارش با یونگی، از ماشین خارج شد و چند قدمی رو تا رستوران کوچیکی که رشته میفروخت، پیاده روی کرد.
از پشت شیشه یونگی رو دید که گوشه ای نشسته و کاسه ی رشته ای همراه با بطری ای سوجو جلوش قرار داده.
وارد رستوران شد و بعد از در آوردن کت چرمش جلوی یونگی نشست.
یونگی با دیدن جیمین که صندلی رو به روش رو عقب کشید و نشست، کاسه ی رشته ی دیگه ای که سفارش داده بود رو به طرفش هل داد.
جیمین چاپستیک های یک بار مصرفی که روی میزشون قرار داشت رو برداشت و در حالی که اون هارو باز میکرد با لحن بی خیالی گفت: آدرس کسی که اسلحه میفروخت رو پیدا کردم.
یونگی به سرعت سرش رو بالا اورد و با نگاه کردن به اطراف زمزمه کرد: دیوونه شدی؟ چرا همچین چیزی رو بلند میگی؟
جیمین بی توجه به حرف یونگی ادامه داد: امشب ساعت یازده باید بریم سراغش. امانتی ای که بهت سپردم رو لطفا همراهت بیار.
و بعد مشغول خوردن رشته ی داخل کاسهش شد.
یونگی سری به نشونه ی تاسف تکون داد و باشه ای زیر لب زمزمه کرد.
درواقع این جسارت جیمین، یونگی رو میترسوند.
جیمین به طرز عجیبی مصمم بود برای اینکه انتقام خانواده، شغل و کارش رو بگیره و به درجه ای رسیده بود که هیچ چیزی نمیتونست جلوش رو بگیره.
با زنگ خوردن تلفن جیمین هردو به صفحه ی موبایلش چشم دوختن.
جیمین دکمه ی سبز رنگ رو لمس کرد و صدا رو روی بلند گو گذاشت.
کاملا از چهرهاش مشخص بود که بابت اون تماس خوشحاله.
صدای کسی که پشت خط بود توی گوش هردو نفر پیچید:
-قربان، اطلاعاتی که خواسته بودید رو پیدا کردم، اما یادتون نرفته که، بهم قول دادید کسی متوجه نمیشه من این هارو بهتون گفتم.
جیمین سریع جواب داد: من سر قولم هستم. زودباش بگو ببینم چه خبره.
مرد پشت تلفن کمی مکث کرد و بعد جواب داد: قربان، جئون جونگکوک تونسته همراه با مامور ویژه ای که برای کمک بهشون فرستادن، توی مهمونی ورودی شرکت کنه، اگر ایشون بتونن تا هفته ی بعد هویت اشخاصی که پشت این پرونده هستن رو کشف کنن، دستور حمله به اون ساختمون صادر میشه. سرهنگ در حال مذاکره با چند نفر از فرمانده ها هستن و به محض دریافت اطلاعات اجازه ی حمله داده میشه. فعلا همینقدر میتونم بهتون اطلاعات بدم تا زمانی که روز عملیات مشخص بشه.
جیمین سری تکون داد و گفت: خیلی خب ممنونم ازت. روز عملیات رو بهم خبر بده و مطمئن باش کسی متوجه هویتت نمیشه.
بعد هم تلفن رو قطع کرد و لبخندی زد.
یونگی برای بار هزارم در طول این دو هفته پرسید: مطمئنی جیمین؟ با این کار... خودت و جونگکوک رو که توی دردسر نمیندازی؟
جیمین دست هاش روی میز گذاشت و خودش رو کمی به سمت جلو متمایل کرد و گفت: من به خودم شک ندارم، به جونگکوک هم همینطور. حتی به نامجون و کاری که میکنه هم شکی ندارم، از چیزی هم نمیترسم. تا الان انقدر به چیزی مطمئن نبودم.
صدای sms گوشیش توجهاش رو به خودش جلب کرد و دوباره گوشیش رو برداشت و نگاهی به sms انداخت.
از طرف جویو بود:
-من جلوی در خونهت هستم، اومدم تا مینجی رو ببینم، میتونم هم پیشش بمونم و اگر میخوای به آجوما میگم که بره.
جیمین لبخندی به پیام جویو زد و براش تایپ کرد: ممنونم ازت، هرکاری که دوست داری رو بکن.
و بعد موبایلش رو روی میز گذاشت و به خوردن رشتهش ادامه داد.
*
با وارد شدن جویو به خونه صدای چرخ های کوچیکی توی گوشش پیچید و بعد از اون موجود کوچولویی که توی روروئک نشسته بود و به تندی قدم برمیداشت و میخندید جلوی چشم هاش پدیدار شد.
جویو روی زانو هاش نشست و با دیدن دختر کوچولو که به سمتش میدوه با ذوق دست هاش رو باز کرد تا وقتی مینجی بهش رسید اون رو در آغوش بگیره.
هیچوقت فکرش رو هم نمیکرد که بچه ای تا این حد توی دلش جا باز کنه.

STAI LEGGENDO
My little policeman
Fanfictionهی پلیس کوچولو منتظرم باش از اینجا که بیام بیرون کلی کار باهات دارم .حق نداری تا اون موقع با کسی قرار بزاری . منتظرم بااااش . . . . . تو با من قرار میذاری پارک جیمین حالا میخوای پلیس باش یا هر چیز دیگه من تورو بدستت میارم مطمئن باش 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰...