ووت یادت نره قشنگم❤️
میدونستید من بهترین ریدر های دنیارو دارم؟🥺
میدونستید با صبوریتون چقدر عشق میکنم؟🥺
ببخشید که انقدر دیر دارم اپ میکنم واقعا معذرت میخوام، این مدت حس نوشتنم نمیومد ولی قول میدم درستش کنم.❤️
شما واقعا به من لطف دارید که انقدر صبوری میکنید❤️
دوستون دارم خوشگلای من❤️❤️❤️
🫐🫐🫐🫐🫐🫐🫐🫐
قرار بود یونگی، جین ، نامجون و یوری جدا جدا به چهار راهی توی محله ی گانگنام بیان و بعد از اونجا به جنگلی که کمی خارج از شهر بود برن.
جین چند دقیقه ای میشد که رسیده بود.یه حسی بهش میگفت که قراره با اون افراد بهش خوش بگذره و بد هم نبود که کمی از فضای کاری خشک و پر از دغدغهش دور بشه.
با عجله کار هاش رو تموم کرده بود تا رأس ساعت اونجا باشه. از اونجایی که برنامهشون پیکنیک بود کت شلوار اذیت کنندهش رو عوض کرده بود و لباس های راحت پوشیده بود.
شب قبل با اینکه جیمین بهش گفته بود لازم نیست چیزی با خودش بیاره، تا دیر وقت ایستاده بود و دو مدل غذا اماده کرده بود تا دست خالی نباشه.
خدارو شکر میکرد که محل قرارش با جیمین خیلی خیلی نزدیک به خونهش بود و لازم نبود اون همه وسیله رو مسافت زیادی دنبال خودش بکشونه.
نگاهی به ساعتش انداخت، خاطرات روزی که ساعت رو هدیه گرفته بود جلوی چشم هاش نقش بست. اینطور نبود که اون ساعت رو بعد از مدت ها دست کرده باشه اما هربار خاطراتش با دیدنش زنده میشد. اون هرروز ساعت رو دست میکرد و هرروز هم هربار که میدیدش خاطراتش زنده میشد.
.
"صدا ها توی سرش واضح شد:
*جینی، یه لحظه میای بریم داخل فروشگاه؟؟
# نامجونا باز چی دیدی؟ جدیداً خیلی ولخرج شدیا!!
* جینا میشه انقدر غر نزنی؟ به نظرت اون ساعته چطوره؟؟
# کدوم؟ همونکه طلایی و نقره ایه؟
* اره چطوره؟
# خیلی قشنگه، اما نامجون ما هزارتا ساعت تو خونه داریم این دیگه زیادرویه...
نامجون دستی به موهاش کشیده بود و گفته بود: انقدر لجباز نباش خب خوشم اومده.
# باشه ولی این اخرین ساعتیه که حق داری بخری...
نامجون ساعت رو حساب کرده بود و شب موقعی که جین رو توی هتل رستوران پنج ستاره ای که برای سوپرایز کردنش رزرو کرده بود ساعت رو به عنوان هدیه ی سالگرد ازدواجشون بهش داده بود و گفته بود: چند روز پیش متوجه شدم ساعت قدیمیت خراب شده ، تو
هم که از ساعت های من استفاده نمیکنی پس تصمیم گرفتم یه دونه قشنگ ترشو بهت هدیه بدم..."
.
جین با صدای پسر بچه ای به خودش اومد و چشم هاش رو از روی ساعت برداشت.
- بابایی...
جین تعجب کرده بود این صدای اشنا از کجا میومد؟ عجیب بود همینطور دنبال منبع صدا میگشت که با دیدن پسر زیبایی که به سمتش میدوید خشکش زد.
ناله ی ارومی از دهنش بیرون پرید: یوری...
نمیدونست چطور و چرا و چجوری یوری اونجاست اما وقتی به خودش اومد که پسر رو تو بغلش گرفته بود و به خودش میفشرد.
یوری رو زمین گذاشت بعد از گذاشتن چندتا بوسه روی صورت و دست ها و موهای یوری لبخند درخشانی زد و پرسید: تو اینجا چیکار میکنی یوری؟؟؟ چطوری اومدی؟؟؟
یوری به عقب برگشت و به اون یکی پدرش که کمی دور تر ایستاده بود تا جین معذب نشه اشاره کرد و گفت: اپا منو اورده بابایی...اپا گفت قراره با یکی از دونگسنگ هاش بریم پیکنیک.
جین دستی به سر پسرش کشید و زمزمه کرد: پس کار اون جیمینه...
یوری که متوجه نشده بود پدرش چی گفته پرسید: چیزی گفتی بابا؟ راستی شما اینجا چیکار میکنید؟
جین با مهربونی جواب داد: نه عسلم چیزی نگفتم، همون دونگسنگ اپات منو دعوت کرده.
یوری تازه چشمش به وسایلی که پدرش همراهش بود افتاد و با ذوق گفت: باباییی تو کلی غذا درست کردی وای!
جین لبخندی به ذوق پسرش زد و به این فکر کرد که چقدر دلش تنگ شده بود و چقدر ممنون جیمین بود که این برنامه رو چیده.
نگاهش به مرد سر به زیر افتاده ی دورتر از خودشون افتاد که با لباسای تیره کنار تیر برق ایستاده بود و با پاش روی زمین اشکالی میکشید.
دستش توسط پسرش کشیده شد و توجهش رو جلب کرد.
یوری بهش اشاره کرد که سرش رو پایین بیاره و جین هم برای اینکه پسرش راحت حرف بزنه سرش رو نزدیک دهان پسرش برد و منتظر شد تا حرف هاشو بشنوه.
-بابایی... میخواین با اپا اشتی کنین درسته؟ اپا خیلی تنهاس بابایی،توعم تنهایی...من دلم برای خودمون تنگ شده....
جین به یک باره چیزی درونش فرو ریخت... احساس کرد بغض به گلوش فشار میاره. قلبش از حرف پسرش فشرده شده بود...
پسرش دلتنگ بود و اون دوتا هیچکاری برای بهتر شدن اوضاع نمیکردن....
لعنتی به خودش و نامجون فرستاد. بغضش رو قورت دادو برای دلگرم کردن پسرش همونطور در گوشی بهش گفت: درسته پسرم فقط یه کوچولو دیگه زمان میخوایم...قول میدم زودِ زود اشتی کنیم باشه؟؟
سرش رو که بلند کرد با نگاه خیره ی نامجون مواجه شد. ناراحتی اون رو هم میفهمید... اونها هر سه باهم از دوری هم درد میکشیدن. اما گناه پسرشون چی بود؟ اون چرا باید درد میکشید؟ اون چرا باید تو جهنمی که دوتا ادم به ظاهر بالغ ساختنش میسوخت؟؟؟
دوباره توی گوش پسرش گفت: میتونی به اپات بگی بیاد پیشمون... امروز روز توعه...
یوری خوشحال از اینکه پدرش خواسته اپاش هم بهشون بپیونده به سرعت به سمت نامجون رفت و چیزی بهش گفت و بعد دست در دست پدرش به سمت جین اومد.
جین ادمی نبود که با دیدن نامجون دست پاچه بشه یا استرس بگیره و هول کنه اما به طرز عجیبی ضربان قلبش بالا رفته بود و خودش میدونست که از دلتنگیه...
YOU ARE READING
My little policeman
Fanfictionهی پلیس کوچولو منتظرم باش از اینجا که بیام بیرون کلی کار باهات دارم .حق نداری تا اون موقع با کسی قرار بزاری . منتظرم بااااش . . . . . تو با من قرار میذاری پارک جیمین حالا میخوای پلیس باش یا هر چیز دیگه من تورو بدستت میارم مطمئن باش 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰...