غم دارم و فکر کنم این پارتم یکم غمگین باشه پس ببخشید از الان♥️
ووت یادت نره زیبای من♥️
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁جیمین در حالی که مینجی رو توی آغوشش نگه داشته بود و نوازشش میکرد، با خودش کلنجار میرفت تا بتونه راحت تر حرف هاش رو به زبون بیاره. نگاهش رو به افراد دورش داد و با کمی تعلل گفت: نمیدونم باید از کجای زندگیم شروع به گفتن کنم، قطعا بازگو کردن روزایی که گذروندم سخته اما چیزیه که جونگکوک میخواست که درموردش بدونه!
اجوما با صدای لطیفش و لحن مادرانه و مهربونش گفت: جیمین، بهتره که شما تنها حرف بزنید. بودن من و خانم جویو اینجا لازم نیست، من هم کمی خرید داشتم.
مکثی کرد و نگاهش رو به جویو داد و ادامه داد: خوشحال میشم من رو همراهی کنید جویو شی!
جویو با درک موقعیت با لبخند سرش رو تکون داد و گفت: حتما آجوما!
بعد از رفتن آجوما و جویو، جونگکوک خودش رو به جیمین نزدیک کرد و گفت: اگر برات سخته، من نمیخوام که برام تعریفش کنی... همینجوری خوبه!
جیمین سرش رو به نشونه ی منفی تکون داد و گفت: بالاخره باید گفته بشه، چه الان، چه یه زمان دیگه... بهتره که همین حالا تعریفش کنم.
جونگکوک سری تکون داد و لبخند دلگرم کننده ای به جیمین زد و منتظر حرف هاش موند.
جیمین نفس عمیقی کشید و گفت: حالا که تنهاییم راحت ترم. میبینی که من یه دختر دارم. و میدونم که دوست داری بدونی مادرش کیه.
چندسال پیش وقتی تازه ترفیع درجه گرفته بودم با یک دختر هم سن و سال خودم همکار شدم. هردو باهم روی پرونده های مختلفی کار میکردیم و همین باعث شده بود طی دوسالی که همکار بودیم دوستای صمیمی ای بشیم. هانا دختر مهربون، خونگرم و دست و دلبازی بود و از هیچ فرصتی برای نشون دادن محبتش به دیگران نمیگذشت.
اکثر وقتایی که عصبی، خسته یا ناراحت بودم هانا با یه لیوان قهوه و حرفهاش باعث میشد حالم بهتر بشه.
نفسی گرفت و با دردی که توی چهرهاش مشخص بود ادامه داد: هانا هرروز رفتار هاش صمیمی تر و با محبت تر میشد و این برای من، زنگ خطری بود که با کار های هانا به صدا در اومده بود. اون هیچ چیزی از گرایش من و تمایلاتم نمیدونست و داشت کور کورانه وارد علاقه ی یک طرفه ای نسبت به من میشد؛ من همیشه سعی میکردم همونطور دوستانه باهاش برخورد کنم و به روی خودم نیارم که هانا هر لحظه بیشتر و بیشتر علاقش رو بهم ابراز میکنه.
مینجی ای که توی اغوشش در حال چرت زدن بود رو جا به جا کرد تا حالت سر راحت تری داشته باشه و دوباره ادامه داد: درست بود که به زن ها هم علاقه داشتم اما کششی که نسبت به مرد ها داشتم نسبت به زن ها 90 به 10 بود. زمانی این ماجرا جدی شد که هانا منو رسماً برای یک قرار به خونهش دعوت کرد و من به حساب دوستی و رفاقت قشنگی که اون همه مدت بینمون بود قبول کردم و با خودم کلی کلنجار رفتم تا طوری رفتار کنم که هانا رو ناراحت نکنه. با تهیونگ مشورت کردم و نتیجه ی مشورتم باهاش این شد که هانارو از گرایشاتم با خبر کنم تا بدونه و با یک بهانه ی الکی از من دست نکشه.
جونگکوک همونطور که به حرف های جیمین گوش میداد دستش رو گرفت وبا اخمی روی پیشونیش که نشون از جدیتش بود به دست های جیمین نگاه میکرد، اما تمام فکرش روی حرف هایی که میشنید
بود و گوش هاش روی تک تک اون جملات تمرکز کرده بود. جیمین با گرفته شدن دست هاش برای لحظه ای حرفش رو قطع کرد و دوباره ادامه داد: اون شب به خونه ی هانا رفتم و بعد از خوردن شام هردو خودمون رو اماده میکردیم تا حرف هامون رو به همدیگه بزنیم. بالاخره کسی که اول به حرف اومد من بودم.
YOU ARE READING
My little policeman
Fanfictionهی پلیس کوچولو منتظرم باش از اینجا که بیام بیرون کلی کار باهات دارم .حق نداری تا اون موقع با کسی قرار بزاری . منتظرم بااااش . . . . . تو با من قرار میذاری پارک جیمین حالا میخوای پلیس باش یا هر چیز دیگه من تورو بدستت میارم مطمئن باش 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰...