🌹اول ووت بده غنچه ی من
🐳🐳🐳🐳🐳🐳🐳🐳🐳
LOVE
قبل از شروع مبارزه با حریف تمرینی ای که رو به روش ایستاده بود، تاکید کرد: پس یادت نره، صورت نه... امشب شب مهمیه.
سربازی که چندین دقیقه معطل شده بود تا جونگکوک بانداژ هاش رو ببنده، کلافه سری تکون داد و گفت: فهمیدم، فهمیدم... این پنجمین باریه که داری بهم میگی.
جونگکوک توی چشم هاش نگاه کرد و گفت: فکر میکنی چرا انقدر تاکید دارم توی صورت نزنی؟ اصلا تو میدونی اگه به خاطر درد صورتم، شب به این مهمی، نتونم به خوبی ببوسمش چه اتفاقی میوفته؟ نه تو قطعا نمیفهمی چون تو یه سربازی که باید بیست و چهار ساعت هفته اینجا بمونی و اصلا نمیدونی پارتنر داشتن یعنی چ...آخ.
سرباز جوون که بهش میخورد تقریبا بیست و چهار یا پنج سال داشته باشه با لحن سردی گفت: هم پارتنر داشتن هم وقت تلف کردن رو میدونم یعنی چی، اما متاسفانه انگار تو معنی توبیخ شدن یا سرباز بودن رو نمیدونی.
جونگکوک گارد گرفت و در جواب پسر گفت: تو هم نمیدونی مبارزه با جیکی یعنی چی.
و بعد از روی غرور ابرویی برای پسر رو به روش بالا انداخت و منتظر حملهی حریفش شد.
*
به پسر رو به روش که از درد به خودش میپیچید نگاه کرد و از حالت تدافعی بیرون اومد. دستش رو به سمت پسر دراز کرد تا کمک کنه از روی زمین بلند بشه اما با پس زده شدن دستش، عقب کشید.
*
کمی بعد از شروع مبارزهاشون فرمانده اوک به سالن تمرین اومده بود و سرباز ارشدش رو در حال مبارزه با جئون جونگکوکِ تازه وارد دیده بود.
فکر میکرد وقتی وارد سالن بشه، جونگکوک رو پخش زمین، با سر و صورت خونی و آسيب دیده، ببینه؛ اما حالا کسی که داشت بی وقفه کتک میخورد و تنها سعی میکرد با گرفتن گارد از صورتش محافظت کنه سرباز ارشدش بود.
سبک مبارزه ی جونگکوک براش خاص و جالب به نظر میرسید. وقتی بهش نگاه میکرد احساس میکرد که داره به یه حیوون وحشی و درنده نگاه میکنه که هیچ هدفی جز پاره کردن طعمهاش نداره.
با دقت به حرکاتش نگاه کرد و پیش خودش فکر کرد: لگدی که زد برگرفته از جوجیتسوعه؛ اما مشت هاش، مشتهای یه بوکسوره.از جاش بلند شد دست به سینه و با دقت بیشتری به ضربات جونگکوک نگاه کرد. این بار جونگکوک چرخشی انجام داد و در حالی که روی هوا میپرید با پای راستش محکم به کمر حریفش کوبید که باعث شد پسر سرباز روی زمین بیوفته و لحظه ای برای نفس کشیدن پیدا کنه.
با صدای دست زدن فرمانده از پسر فاصله گرفت و گاردش رو پایین آورد.فرمانده کمی نزدیکش شد و گفت: کارت خوب بود، معلومه زیر دست استادای خوبی آموزش دیدی.
جونگکوک در حالی که نفس نفس میزد لبخندی زد و گفت: همینطوره، البته اگر مسابقات زیرزمینی نبودن، شاید هیچوقت انقدر سطح مبارزاتم بالا نمیرفت.
فرمانده اوک دکمه های سر آستین لباس ارتشیش رو باز کرد و گفت: حالا که یکی از بهترین سربازام رو زمین زدی و خودتم قبول داری انقدر توی مبارزه خوبی، یه دور هم با من مبارزه کن. نظرت چیه؟
جونگکوک دستپاچه و با استرس گفت: اوه خب، من همچین جسارتی نمیکنم قربان.
فرمانده اوک خندید و گفت: هی پسر کوتاه بیا، زودباش شروع کن.
جونگکوک لبخند ملیحی زد و گفت: مطمئنید دیگه؟
فرمانده هم با در آوردن لباس ارتشیش از تنش و پرت کردنش سمت گوشه ای از سالن و گارد گرفتن حرفش رو تایید کرد.
*
از درد گوشه ی لبش هیسی کشید و با بدنی کوفته کلاه کاسکتش رو روی سرش گذاشت و توی دلش فحشی نثار فرمانده کرد.
مثلا قرار بود برای امشب صورتش رو سالم نگه داره. سوار موتورش شد و با سرعت به سمت خونهش راه افتاد.
سر راهش به گلفروشی خانم چا سری زد و دسته گلی که از قبل به خانم چا سپرده بود تا آمادهاش کنه رو تحویل گرفت.
با رسیدن به خونه به سرعت در رو باز کرد و از تزئینات خونه که صبح به یکی از دوستاش سپرده بود تا انجامش بده دهنش باز موند.
از چیزی که فکرش رو میکرد خیلی بهتر شده بود و قطعا جیمین هم مثل خودش سوپرایز میشد.
با احتیاط از روی گلبرگ های گل رز رد شد و وارد اتاقش شد.
ساعت هفت شب رو نشون میداد و جیمین ساعت هفت و نیم میرسید.
با دیدن تزئینات توی اتاق برای لحظه ای از زیباییش خشکش زد.
روی تخت پر از گل های رز قرمز بود و دور تا دور اتاق ریسه های نور طلایی و سفید نصب شده بود و از لا به لای گل های رز نور رو به اتاق میتابوند. ریسه های نور دیگه ای هم از سقف آویزون بود و البته نوشته های کوچیک روی کاغذ های کاهی که لا به لای ریسه ها آویزون شده بود و خود جونگکوک شب قبل تا صبح برای جیمین نوشته بودشون که هرکدوم از اونا جملات عاشقانه و ابراز علاقه های جونگکوک بودن.
YOU ARE READING
My little policeman
Fanfictionهی پلیس کوچولو منتظرم باش از اینجا که بیام بیرون کلی کار باهات دارم .حق نداری تا اون موقع با کسی قرار بزاری . منتظرم بااااش . . . . . تو با من قرار میذاری پارک جیمین حالا میخوای پلیس باش یا هر چیز دیگه من تورو بدستت میارم مطمئن باش 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰...