ووت بده جیگر❤️
🍠🍠🍠🍠🍠🍠🍠🍠🍠🍠🍠
***
کمی توی خواب تکون خورد و با حس نکردن جیمین کنارش، چشم هاش رو به آرومی باز کرد. حدس میزد که جیمین احتمالا پیش مینجی باشه. کمی توی جاش موند و بعد بلند شد و به سمت حمام رفت و برای بار دوم دوش گرفت. یادش میومد که هردو از خستگی کنار هم خوابشون برده بود و نه ملحفه هارو جمع کرده بودن و نه دوش گرفته بودن.
از حمام که بیرون اومد، شلوارش رو پوشید و حوله ی کوچیکی رو روی موهاش گذاشت و در حالی که خشکشون میکرد با بالاتنه ای لخت از پله ها پایین رفت که صدای کسی رو شنید. کسی که صداش کاملا غریبه بود، نه شبیه تهیونگ بود، نه جین و نه نامجون و نه هیچکدوم از همکار های جیمین!
با کنجکاوی از پله ها پایین رفت و با صحنه ای که دید اخم هاش توی هم رفت.
یک مرد غریبه با دوتا چمدان بزرگ و یک پسری که معلوم بود هم سنو سال خودشه.
جیمین شوکه به اون دو نفر نگاه میکرد.
جونگکوک نمیتونست چهره ی جیمینو ببینه تا متوجه بشه که چه حسی داره.
محافظ کارانه بقیه ی پله ها رو هم پایین رفت.
دروغ چرا واقعا نگران شده بود!
خودش رو به جیمین رسوند و وقتی چشمش به جیمین خورد، اشک های جیمین رو دید که روی صورتش روانه شده.
صدای مرد رو شنید که می گفت: نمیخوای بزاری بیایم تو جیمینی؟جیمینی؟؟
جیمین انگار منتظر همین حرف بود.
بی اختیار در آغوش مرد رو به روش فرو رفت و بلند بلند گریه کرد.
جونگکوک متعجب و شوکه نگاهشون میکرد و اون یکی پسر با نگاه خصمانه ای به جونگکوک زل زده بود.
هیچ نمیفهمید اونجا چه خبره.
-هیش، بسه بذار بریم تو پاهامون خشک شد. میدونی چندساعت تو راه بودم؟؟
جیمین از آغوش اون مرد بیرون اومد و با سر پایین از جلوی در کنار رفت.
جونگکوک با اخم و تعجب از جیمین پرسید: جیمین نمیخوای بگی اینجا چه خبره؟
جیمین دماغش رو بالا کشید و جواب داد: بهت میگم.
جونگکوک که حال جیمین رو دید، حرف دیگه ای نزد و فقط با همون اخم به اون سه نفر نگاه کرد.
پسر دوم که وارد خونه شد جیمین بی طاقت نزدیکش رفت تا بغلش کنه.
با صدای لرزونی اسمش رو صدا زد: جیهیون...
پسر خودش رو کنار کشید و بدون نگاهی به جیمین، آروم گفت: فقط اومدم دخترتو ببینم.
و وارد خونه شد و روی یکی از مبل ها نشست.
جیمین احساس میکرد برای چندمین بار که تعدادش هم از دستش در رفته بود، قلبش شکسته و داغون شده.
چند ثانیه بعد تهیونگ هم سر و کلهش پیدا شد و وارد خونه شد.
جیمین پاهاش شل شده بود و اشک هاش بی اختیار میریخت.
جونگکوک با نگرانی دستش رو گرفت و پرسید: حالت خوبه عزیزم؟
جیهیون با شنیدن "عزیزم" گفتن جونگکوک پوزخند رو اعصابی زد که مردی که اول وارد خونه شده بود اخم بدی بهش کرد، اما جیهیون بی توجه به حال جیمین و اخم هوسوک تیکه انداخت: دوستپسر سابق و دوستپسر فعلی هردو توی یک قاب! واقعا که قاب زیباییه!!
نگاه تهیونگ به جیهیون کاملا نشون دهنده ی این بود که اگر خفه نشه همونجا میکشتش!
جیمین با بی حالی به جونگکوکی که اخم کرده بود و نمیدونست چه اتفاقی افتاده گفت: میشه... یکم اب بهم بدی؟؟
جونگکوک سری تکون داد و به سمت اشپز خونه رفت و جیمین هم همونطور بی حال پیش مهمون هاش نشست. با فاصله گرفتن جونگکوک از اونها مرد اولی گفت: خوبی جیمین؟ متاسفم نمیدونستم برادرت انقدر احمقه!! اون غریبه رو نمیشناختم برای همین نتونستم حرفی بهش بزنم.
جیهیون ناراضی سریع گفت: هیونگ، اگه دوست داری پاشم برم، لطفا زودتر بهم بگو.
جیمین نالید:جیهیونا...لطفا...
مرد اول اخمی به جیهیون کرد و گفت: دلم برای خواهر زادهم و جیمینِ عزیزم تنگ شده بود.
جونگکوک با لیوان ابی از اشپزخونه بیرون اومد و با شنیدن حرف اون ها تازه داشت یه چیزایی دستش میومد. با توجه به حرف های اون ها حدس میزد مردی که کمی جا افتاده تره و اول دیدتش دایی مینجی باشه!
بعد از احوال پرسی، جونگکوک جلو رفت و خودش رو به هوسوک معرفی کرد: من جئون جونگکوک هستم، از اشناییتون خوشبختم هوسوک شی.
دستش رو دراز کرد تا با هوسوک دست بده و هوسوک هم متقابلا دستش رو گرفت و با خوشرویی ذاتی خودش گفت: خوشبختم جونگکوک شی، اما بازم نفهمیدم نسبتت با جیمین ما چیه؟
و بعد لبخندی زد، جونگکوک در جوابش گفت: اگر جیمین بخواد خودش بهتون میگه.
هوسوک که تقریبا قضیه رو متوجه شده بود لبخندش رو پررنگ تر کرد و دست جونگکوک رو فشرد.
جیهیون با پوزخند و نفرت مسخره ای گفت: هه، اگر جیمین بخواد خودش میگه؟؟ نیازی به گفتن نیست، اونجوری که تو از پله ها پایین اومدی به اندازه ی کافی مشخص نیست یکی دیگه از اون دوستپسراشی؟؟
با طعنه ای که جیهیون زد گریه ی جیمین که حالا کمی کنترلش کرده بود بیشتر شد.
جونگکوک عصبی خواست چیزی بگه که تهیونگ با لحن خشنی به جیهیون تشر زد: اگه اومدی که فقط طعنه و تیکه بندازی پاشو برو برادر زادهت رو ببین و گمشو بیرون! اعصاب اینو ندارم که تو و اعضای خانوادت دوباره آرامش جیمینو بهم بزنید.
جونگکوک که حالا دقت میکرد متوجه شباهت جیهیون و جیمین به هم شده بود و با حرف تهیونگ مطمئن شد اون برادرشه فقط نمیفهمید چرا انقدر داره جیمین رو اذیت میکنه و با حرفاش حال جیمین رو بدتر میکنه!
جیهیون با پاش روی زمین ضرب گرفت و گفت: هیونگ اگه فکر کردی من همون بچه ام و مثل قبل میتونی هرچی دلت خواست بهم بگی و منم هیچی نگم اشتباه فکر کردی، من دیگه اون جیهیون قبلی نیستم که ازت بترسم!
تهیونگ با صدای بم شده از عصبانتیش جواب داد: اره افسار گسیخته تر و بی ادب تری. حیف جیمین که برادری مثل تو داره! اصلا بعد از ده سال اومدی اینجا چی بگی؟ یادم نرفته که وقتی هانا روزای اخربارداریش بود تو و پدرت چطوری با یه تلفن جیمین وهانا رو اذیت کردین...
هوسوک توی حرفش پرید و با لحن سردی گفت: بس کنین. نیومدیم اینجا بجنگیم. تهیونگ من جیهیونو آوردم اینجا تا این مسائلو حلش کنیم.
تهیونگ بدون اینکه ذره ای خشمش فروکش کنه گفت: هیونگ همین جیهیون که الان همراهته با حرفایی که با پدرش به هانا زدن کاری کردن که هانا تا یک هفته اشک میریخت نکنه یادت رفته؟؟

ESTÁS LEYENDO
My little policeman
Fanfictionهی پلیس کوچولو منتظرم باش از اینجا که بیام بیرون کلی کار باهات دارم .حق نداری تا اون موقع با کسی قرار بزاری . منتظرم بااااش . . . . . تو با من قرار میذاری پارک جیمین حالا میخوای پلیس باش یا هر چیز دیگه من تورو بدستت میارم مطمئن باش 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰...