ووت یاده نره عسلم❤️
🐽🐽🐽🐽🐽🐽🐽🐽PEACE
با اومدن اری جو از حالت سنگین شده ی خودش در اومد و همه مشغول احوالپرسی با دختر بودن.
هوسوک و یونگی عقب ترازهمه ایستاده بودن و اخر از همه با دختر احوال پرسی کردن.
یونگی کمی با خجالت و هوسوک با حسرت به اری نگاه میکرد.
خوب یادش بود که هیچوقت نتونست تو مدتی که کره زندگی میکرد علاقهش رو بهش ابراز کنه و اون دختر هیچوقت چیزی نفهمیده بود.
اری با انرژی مختص خودش سرو صدایی راه انداخته بود که همه رو به شوق اورده بود.
وقتی به یونگی رسید خیلی با نازو اطوار باهاش احوالپرسی کرد و از خجالتی بودن پسر مو یخی تو دلش خندید.
هوسوک که نزدیک اونها ایستاده بود به راحتی میتونست متوجه نگاه علاقمند اری به یونگی بشه.
توی همون لحظه انگار اخرین شانسش هم از دست باشه خیلی کلافه و بی حوصله با اری احوالپرسی کرد و خودش رو گوشه ای مشغول یوری و مینجی کرد.
اری بعد از اینکه با جین اشنا شد به طرف هوسوک رفت و گفت: ایگو ایگو هوسوکا خجالت نمیکشی به من محل نمیذاری؟؟ بعد از این همه مدت برگشتی کره و منو ایگنور میکنی؟؟؟
جیهیون که مورد بی توجهی اری قرار گرفته بود به دفاع از هوسوک معترض شد: نونا توهم الان به من محل نذاشتی!
اری با حالتی که انگار صدای جیهیون رو نشنیده رو به بقیه گفت: شماهم صدای پشه رو میشنوید یا من فقط دارم میشنوم؟؟
جیهیون دوباره اعتراض کرد: نونا به من بی محلی نکن، خودت میدونی چقدر از بد اخلاقیت بدم میاد.
اری به سمت جیهیون پرید و گوشش رو محکم توی دستش گرفت: پسره ی کوتوله ی زشت خجالت نمیکشی به کسی که روی پاهاش بزرگ شدی میگی بد اخلاق؟؟ بزنم اون یه ذره قیافه ای هم که داری بترکونم؟؟
جیهیون که گوشش توی دست اری در حال پیچیده شدن بود داد زد: ای ای نونا بیخیال درد داره، ول کن گوشمو نونا.
جین که کنار تهیونگ نشسته بود اون رو مخاطب قرار داد و گفت: تا دو دقیقه ی پیش باید دعوای نامجون و جیمینو تحمل میکردم حالا جیهیون و خواهرت...
تهیونگ با حرف جین به ارومی خندید و بعد با صدای بم و بلندش اون دو نفر که معلوم بود تا چند دقیقه ی دیگه رینگ مبارزه تشکیل میدن رو مخاطب قرار داد: هی سگو گربه بشینید دیگه اینجا مهمونیم.
اری نامحسوس انگشت وسطش رو برای تهیونگ بالا اورد و باعث خنده ی جمع شد و دست از کتک زدن جیهیون برداشت، همونطور که روی مبل خودش رو کنار یونگی جا میکرد گفت: هوسوکا نگفتی چه خبر، میبینم که باشگاهتو ول کردیو اومدی کره!
هوسوک از ارتباط چشمی با دختر طفره رفت و به ارومی جواب داد: دلم برای خواهرزادم و جیمین و تهیونگ تنگ شده بود، برای همین اومدم.
اری با نگاه و لحن مظلومی گفت: یعنی میخوای بگی دلت برای من تنگ نشده بود؟؟
دست یونگی رو گرفت و ادامه داد: بیا بریم یونگی شی، بیا اینجا هیچکس مارو دوست نداره...
یونگی خجالت زده سرش رو پایین انداخت و هوسوک از شوک کار اری تک خند دردناکی زد که فقط خودش متوجهش شد.
بالاخره اری به زور و زحمت یونگی رو بلند کرد و با خودش به سمتی از خونه برد و هوسوک بدون اینکه نگاهشون کنه خودش رو با چیز های دیگه مشغول کرد.
جین از جاش بلند شد و به سمت اشپزخونهش رفت و وقتی مطمئن شد تمام غذاهایی که تدارک دیده امادهن بقیه رو صدا زد و گفت: پسرا یه کمکی به من میدین میخوام میزو بچینم.
جونگکوک و جیهیون از جاشون بلند شدن و به کمک جین رفتن. جیمین و تهیونگ هم باهم صحبت میکردن و جویو که دید بیکاره به سمت اشپزخونه رفت و مشغول تزئین خوراکی ها شد.
تهیونگ به ارومی جیمین رو که از اونموقع توی خودش رفته بود دلداری داد: مینی، مطمئن باش نامجون هیونگ کاری که به صلاحتون نباشه رو نمیکنه.
جیمین سری تکون داد و گفت: ولی ته، میفهمی که چقدر نگرانم؟ اگر جونگکوک قبول کنه... اونجا معلوم نیست چجوری باشه خودت که میبینی داره میگه برای مرگو زندگی مبارزه میکنن...
تهیونک دستش رو گرفت و فشاری بهش وارد کرد و گفت: میفهمم عزیزم که نگرانی اما به نظرم بسپر به خود هیونگ، به نظرم حق داره که نخواد تورو بفرسته. هم نگرانته هم به شرایط زندگیت نگاه میکنه. تو یه دختر داری، در ضمن جونگکوک هم بی تجربه نیست...
جیمین توی حرفش پرید و گفت: به شرایط زندگیم نگاه میکنه که میخواد عشقمو بفرسته تو دل خطر؟؟؟ تهیونگ من دیگه نمیخوام کسی رو از دست بدم...
تهیونگ شوکه چندبار پشت سر هم پلک زد و پرسید: چی؟؟؟
جیمین بی خبر از اینکه تهیونگ در مورد چه چیزی میپرسید گفت: چی؟
تهیونگ با لبخند متعجبی سر تکون داد و گفت: واو عشقت؟؟ جدی ای؟؟ جیمین تو عاشقِ جونگکوک شدی؟؟
جیمین دست پاچه برای اینکه بحث رو عوض کنه گفت: هی چی میگی برای خودت مگه میشه به این زودی اصلا ما به زور سه ماه باهم باشیم... من چی میگم تو چی میگی ته...
تهیونگ با حالت شیطونی گفت: ولی تو گفتی عشقت! هی پسر اعتراف کن که عاشق شدی!! باورم نمیشه ...!!!!
![](https://img.wattpad.com/cover/296324576-288-k192542.jpg)
YOU ARE READING
My little policeman
Fanfictionهی پلیس کوچولو منتظرم باش از اینجا که بیام بیرون کلی کار باهات دارم .حق نداری تا اون موقع با کسی قرار بزاری . منتظرم بااااش . . . . . تو با من قرار میذاری پارک جیمین حالا میخوای پلیس باش یا هر چیز دیگه من تورو بدستت میارم مطمئن باش 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰...