🫧🫧🫧🫧🫧🫧🫧🫧صدای پاهای کوچولویی و بعد بالا اومدن صاحب اون پاها از تخت باعث شد جونگکوک تکون آرومی بخوره.
وقتی دست های کوچیک مینجی پوست صورتش رو لمس کرد لای چشم های خواب آلودش رو باز کرد و نگاه خستهاش رو به دختر کوچولوش که کنارش روی زانو هاش نشسته بود و با چشم های کشیدهش که کاملا به جیمین رفته بود و مظلوم نگاهش میکرد داد.
چشم های شیطون دخترک که حالا کاملا مظلوم شده بود نشونه ی این بود که درخواستی داره و مثل همیشه چیزی از ددیش میخواد.
لبخندی به دخترکش زد و موهاش رو از توی صورتش کنار زد. با صدایی که از خواب بم و خش دار شده بود به آرومی گفت: چی تورو اینجا کشونده توت فرنگی کوچولوی من؟ میدونی ساعت چنده؟
مینجی نگاهی به ساعت روی دیوار که با نور کمی که از در اتاق به داخل میتابید و اتاق رو روشن کرده بود انداخت و با انگشت های تپلش شمرد و عدد چهار رو نشون جونگکوک داد.
بعد چشم هاش رو مظلوم تر کرد و با صدای آرومی که سعی در کنترل کردنش داشت تا پدرش رو بیدار نکنه مظلومانه گفت: ددی، توت فرنگی گشنش شده!
به شکم توپولیش اشاره کرد و گفت: ببین، دلم کوچولو شده!
جونگکوک آروم خندید و سر جیمین رو از روی بازوش بلند کرد و توی جاش نشست، مینجی رو توی آغوشش گرفت و با بالاتنه ی لخت از توی تخت بیرون اومد.
به محض اینکه پاش رو از اتاق بیرون گذاشت مینجی با اخم گفت: ددی؟ چرا یادت رفته بود ظرف کوکی های مورد علاقمو پر کنی؟ راستشو بگو، میخواستی دلم کوچولو بشه؟
جونگکوک بینیش رو به بینی کوچیک و گرد مینجی کشید و گفت: ببخشید توت فرنگی، ددی چون کل دیروز داشت به دستورات تو برای تزئین کریسمس گوش میداد و خسته شده بود و یادش رفت که ظرف کوکی های پرنسسش رو پر کنه، حالا بانوی من بگو ببینم چی دوست داری بخوری که ددی برات درستش کنه؟
مینجی به زیبایی پدرش لبخند زد و سرش رو به گوش جونگکوک نزدیک کرد و چیزی توی گوشش گفت که باعث شد جونگکوک با چشم های گرد شده از تعجب نگاهش کنه.
جیمین غلتی توی جاش زد و وقتی احساس کرد جونگکوک کنارش نیست چشم هاش رو باز کرد.
حدس زد یا دوباره سان وو خواب بدی دیده یا مینجی طبق معمول بیدار شده و بعد از خوردن کوکی هاش دستشوییش گرفته اما از ترس تنها دستشویی رفتن جونگکوک رو صدا زده و اون هم باهاش رفته.
با به یاد آوردن چیزی چشم هاش تا انتها باز شد و خواب از سرش به طور کل پرید و باعث شد سریع از توی تخت بیرون بیاد.
یادش رفته بود بعد از خوابوندن بچه ها کادوی کریسمسشون رو زیر درختی که روز قبل تزئین کرده بودن بزاره.
وارد اتاق لباس شد و کادو هارو از داخل کمدی که درش رو قفل کرده بود تا دست بچه ها بهشون نرسه بیرون اورد. به آرومی از اتاق خارج شد و بعد از اینکه مطمئن شد جونگکوک و مینجی طرف دیگه ی خونه سرشون به کار خودشون گرمه و بهش دید ندارن با احتیاط همراه با کادو ها از اتاق خارج شد و با قدم های نرم و بی صداش خودش رو به درخت تزئین شده ی گوشه ی خونه رسوند.
کادو هارو به آرومی زیر درخت نتظیم کرد و از جاش بلند شد .
بلند شدنش با ورود سان وو به پذیرایی و رو به رویی با پاپاش مصادف شد.
نگاهی به ساعت دیواری انداخت و با دیدن عقربه های اون که روی عدد 4:35 دقیقا ایستاده بود سری به عادی بودن این اتفاق تکون داد و به سمت سان وویی که طبق معمول بین ساعت 3 تا 5 صبح بیدار شده بود برگشت و دست هاش رو برای به اغوش کشیدنش باز کرد.
سان وو با بینی قرمز شدهش و چشم های اشکیش و عروسک خرگوشی ای که توی دستش داشت خودش رو توی اغوش امن جیمین انداخت و سرش رو روی شونه ی پاپاش گذاشت.
جیمین مثل همیشه با مهربونی موهای پسر رو نوازش کرد و سرش رو بوسید و پرسید: بازم خواب بد دیدی پسر کوچولوی شیرین من؟
سان وو تنها سرش رو به نشونه ی مثبت تکون داد و جیمین گفت: پسر کوچولوی من، اما امشب که شب سال نوعه و بابانوئل برات کلی کادو میاره پس چرا دوباره خواب بد دیدی؟
سان وو بی صدا سرش رو به طرفین تکون داد و جیمین پسر رو از روی زمین بلند کرد و گفت: فکر کنم خانم کوچولو بازم گرسنش شده و ددی رو بیدار کرده.
کمی با بیینیش ادای بو کشیدن رو در اورد و بعد ادامه داد: احتمالا ددی جونگکوک هم داره براش یه چیز خوشمزه درست میکنه که باهم بخورن! بریم باهم غافلگیرشون کنیم؟
سان وو لبخندی زد و سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد اما هنوز به مینجی و جونگکوک نرسیده بود که سان وو گفت: پاپا؟
جیمین ایستاد و به پسرکش چشم دوخت و منتظر موند تا پسر کوچولوی ساکتش به حرف زدن ادامه بده.
سان وو با شیرینی و مظلومیت ذاتی ای که داشت گفت: خواب دیدم یه موجود ترسناک اومد و بیلی رو ازم گرفت و با خودش برد!
جیمین نگاهی به خرگوش توی دست سان وو انداخت و گفت: ولی بیلی الان توی بغلته درست نمیگم؟
سان وو سرش رو تکون داد و گفت: اوهوم. پاپا اومد و اون موجود ترسناک رو زد ولی من ترسیدم.
جیمین همونطور که پسر رو توی آغوشش داشت لبخندی بهش زد و وارد قسمت دیگه ی خونه شد و به سمت اشپز خونه رفت .
سان وو رو روی سنگ اپن نشوند و گفت: پس چرا ترسیدی سانی؟ مگه پاپا اون موجود زشتو نزد؟
مینجی که مثل سان وو روی اپن نشسته بود به سمتش رفت و بغلش کرد و گفت: سانی، بازم ترسیدی؟ باید بیدارم میکردی تا هرکی اذیتت کرده رو بزنم!
سان وو که حالا دوباره بغض کرده بود گفت: میخواستم بیدارت کنم ولی تو نبودی، برای همین بیشتر ترسیدم!
فاصله ی کمی تا دوباره گریه کردن سان وو مونده بود اما وقتی مینجی محکم تر بغلش کرد و لپ برادرش رو بوسید لبخند هم کم کم روی لب های پسرک نشست و گونه هاش گل انداخت.
جیمین به ارومی خودش رو به جونگکوک نزدیک کرد و با نگاه کردن به مواد غذایی ای که جونگکوک روی اپن چیده بود پرسید: چی داری درست میکنی؟
جونگکوک چپ چپی نگاهش کرد و گفت: رولت تخم مرغ!
جیمین لب هاش رو اویزون کرد و گفت: چرا چپ چپ نگاهم میکنی؟
جونگکوک دست از هم زدن تخم مرغ ها برداشت و با صدای ارومی گفت : وقتی شب ها میگی بیا بریم رامیون بخوریم ، همین میشه که دخترت میاد و میگه منم مثل پاپا که هرشب براش رامیون درست میکنی رامیون میخوام!
جیمین بی اختیار بلند خندید و جونگکوک چشم غره ی دیگه ای بهش رفت و گفت: واقعا که جیمین !
جیمین همونطور که میخندید گفت: فکر کنم...فکر کنم باید رمزمونو عوض کنیم!
جونگکوک هم که خندش گرفت گفت: چی باید بزاریم؟ مثلا بیا بریم گربمو نشونت بدم؟
جیمین بیشتر خندید و گفت: نه نه، اونجوری هرشب میخوان بیان و گربهمونو ببینن!
جونگکوک اروم به بازی جیمین زد و گفت: واقعا که بی حیایی جیمین!
با رسیدن کوچولو ها به کادو های چیده شده زیر درخت، هردوی اونها به سمت کادو حمله ور شدن و جعبه های قرمز رنگ رو با عجله باز کردن.
مینجی از ذوق دیدن عروسک پری دریاییش و اسب تک شاخی که هفته ی قبل توی فروشگاه دیده بود جیغی کشید و بالا پایین پرید و سان وو هم شوکه به دوربین کوچولویی که پدراش براش خریده بودن خیره بود.
جونگکوک به ارومی ضربه ای به ارنج جیمین زد و گفت: پس کادوی کریسمس من کجاست؟
جیمین هم مثل خودش جواب داد: کادوی کریسمست رو وقتی بچه ها خوابیدن میتونم بهت بدم!
جونگکوک خندید و گفت: پس باید اسمش رو از این به بعد بزاریم کادوی کریسمس؟
و بعد هردوی اون ها بلند خندیدن و به بچه های شیرینشون ملحق شدن.
جیمین خندید و صدای سان وو به گوششون رسید که می گفت: راستی مینی، میدونستی بابانوئل کادوهامونو برامون آورده؟
مینجی با دهانی باز در حالی که موهای لختش رو از صورتش کنار میزد گفت: واقعا میگی؟ پس چرا من ندیدم؟؟
سان وو سرش رو به نشونه ی مثبت تکون داد و در حالی که چشم هاش رو درشت میکرد گفت: خودم با چشمای خودم دیدم، تازه دیدم که پاپا میخواست یواشکی کادو هارو باز کنه!
جیمین با تعجب هینی کشید و گفت: من؟ من میخواستم کادو هارو باز کنم؟؟
جونگکوک نوچ نوچی کرد و سرش رو به نشونه ی تاسف تکون داد و گفت: واقعا که جیمین واقعا تنهایی میخواستی اینکارو کنی؟
مینجی از جاش بلند شد و در حالی که روی اپن میایستاد تا هم قد پاپاش بشه با اخم دست به سینه ایستاد و گفت: باورم نمیشه پاپا، میخواستی همه ی کادو هارو برای خودت برداری؟
جیمین نا باور به اون سه شیطان که نگاهش میکردن، نگاه کرد و گفت: یااا من چرا باید کادو هارو بدون شما باز کنم؟ اصلا کل کادو ها برای شما دوتا وروجکه!
چشم های مینجی از چیزی که شنید برقی زد و دست هاش رو باز کرد و سریع گفت: منو بزار زمین پاپا، بدو...
جیمین دستور دخترش رو اجرا کرد و اون رو زمین گذاشت و بعد سان وویی که مثل مینجی ایستاده بود رو روی زمین گذاشت و خودش هم پشت سرشون راه افتاد و در کنار جونگکوک از ذوق دو فرزندشون لذت برد.
🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈زیباهای من، امیدوارم از اولین ساید استوری لذت برده باشید.
خوشحالم که نگاهتون رو برای چند دقیقه ای به من دادید.
حتما ووت بدید و برام کامنت بذارید.
🩵🩵🩵
مطلب دیگه ای که باید به اطلاعتون برسونم اینه که چند شاتی ای براتون نوشتم و قراره به زودی اپ بشه لطفا حمایت هاتون مثل قبل باشه تا کلی چیزای جدید و متفاوت براتون اپ کنم🥹🩵
عاشقتونم🩵🩵🩵🩵
BINABASA MO ANG
My little policeman
Fanfictionهی پلیس کوچولو منتظرم باش از اینجا که بیام بیرون کلی کار باهات دارم .حق نداری تا اون موقع با کسی قرار بزاری . منتظرم بااااش . . . . . تو با من قرار میذاری پارک جیمین حالا میخوای پلیس باش یا هر چیز دیگه من تورو بدستت میارم مطمئن باش 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰...