ووت بده پرنسس🎀
🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈RUOGH KISS
جونگکوک با صورتی پر از خون و تنی بی حال از در قفس مانند رینگ بیرون اومد و پله های کاذب رو پایین رفت.
با پایین رفتنش مربی چوی و سونو و چند نفر دیگه به سمتش رفتن.
هنوز چند لحظه از گذاشتن پاهاش روی زمین نگذشته بود که توی آغوش سونو فرو رفت و صدای پسر که توی گوشش حرف میزد رو شنید: فرداشب، سیزده تا دختر و هفت تا پسر جدید میارن اینجا تا توی مهمونی هاشون خدمت کنن، هر کدومشون 500 گرم مواد همراهشون دارن و به احتمال زیاد تو، توی این مهمونی ها هستی.
جونگکوک دستش رو دور سونو حلقه کرد و همونطور مثل خود پسر در حالی که دندون هاش رو روی هم فشار میداد توی گوشش گفت: چطور بهت اعتماد کنم؟
سونو کمی ازش فاصله گرفت و لب زد: بعدا میفهمی.
بعد هم به آرومی از جونگکوک دور شد و اجازه داد مربی چوی و چندتا از بادیگارد ها جونگکوک رو به سمت اتاق رختکن هدایت کنن.
به محض ورود به رختکن، خودش رو روی نیمکت چوبی انداخت و ساعدش رو روی چشم هاش گذاشت.
پوست تنش از شدت عرقی که کرده بود برق میزد و تنفسش هنوز هم منظم نشده بود.
مدام با خودش فکر میکرد چیزی که دیده واقعیت داره یا تنها از سر دلتنگی و ضربه ای که به صورتش خورده دچار توهم شده.
وقتی دور قفس میچرخید و جمعیت رو نگاه میکرد، برای لحظه ای چشمش به چهرهای آشنا افتاده بود، اما وجود کلاه هودی ای که قسمت زیادی از صورتش رو پوشونده بود باعث میشد که جونگکوک فکر کنه اشتباه کرده و یا دچار توهم شده.
از طرفی چیزی که سونو بهش گفته بود هم داشت مغزش رو میخورد.
نمیدونست اطلاعات درست هستن یا نه، نمیدونست میتونه به سونو اعتماد کنه یا نه.
میدونست که اگر حتی یک اشتباه کوچیک ازش سر بزنه همه چیز خراب میشه اما احساسی بهش میگفت که سونو اونقدر ها هم غیر قابل اعتماد به نظر نمیرسه.
پوفی کشید و دستش رو از روی صورتش برداشت و با احتیاط از روی نیمکت بلند شد.
حوله ی سفید رنگش رو از توی ساکش که داخل کمد فلزی قرار داشت بیرون کشید و وارد حمام بزرگ داخل رختکن شد.
اخرین نفری بود که توی اون شب مسابقه میداد، برای همین فقط خودش داخل رختکن بود و هیچ کس دیگه ای اونجا نمونده بود.
یکی از دوش هارو باز کرد و تا گرم شدن اب، لباس هاش رو از تنش بیرون کشید.
با دیدن بخار اب رو به دیوار جلوی دوش ایستاد و اجازه داد داغی اب به خوبی خستگی و خون رو از تنش بشوره.
چشم هاش رو بست و از داغی قطرات اب روی پوست تنش لذت برد.
کمی از شامپوی نصب شده به دیوار کف دستش ریخت و شروع به شستن موهاش کرد.
چند دقیقه ای بیشتر نگذشته بود که صدای تقه ی ارومی توجهش رو جلب کرد.
به محض اینکه خواست به سمت منبع صدا برگرده، تیزی سرد فلزی نازک و چاقو مانند رو روی گردنش احساس کرد.
بی اختیار لبخندی روی لب هاش نقش بست و بدون هیچ ترسی گفت: روز خوبی برای مردنه! اونم به دستای تو عشق من!
چاقوی قرار گرفته روی گلوش پایین اومد و این فرصت رو به جونگکوک داد تا بچرخه و به چشم های محزون جیمین خیره بشه.
دستش رو به شیر اب رسوند و اون رو بست.
جیمین به ارومی زمزمه کرد: چطور فهمیدی...؟
-چطور فهمیدم که تویی؟ حتی اگر تو بی صدا ترین حالت هم بهم نزدیک بشی، من تورو از مدل نفس کشیدنت میشناسم.
قدمی به جیمین نزدیک شد و زمزمه کرد: متاسفم که...
جیمین اجازه ی حرف زدن رو بهش نداد و گفت: نیومدم که توضیحی بهم بدی، چهار دقیقه هم بیشتر وقت ندارم.
یک قدمی که با جونگکوک فاصله داشت رو پر کرد و در حالی که تیغه ی چاقو رو روی پوست جونگکوک میکشید گفت: نمیخوام به چیز های منفی فکر کنم پس، فقط یک بار دیگه اونجوری توی اغوشش بگیر تا کاری کنم هیچوقت نتونی ببینیش.
نفس هاش روی صورت جونگکوک پخش میشد و چشم هاش لحظه ای از چشم های جونگکوک برداشته نمیشد.
اما چشم های جونگکوک مدام از چشم های جیمین روی لب هاش میپرید و همین باعث شد جیمین هم چشمش رو به لب های باریک جونگکوک بده.
دستش رو به پشت گردن پسر رسوند و بعد بوسه ی خشنی رو با گذاشتن لب هاش روی لب های جونگکوک شروع کرد.
دست جونگکوک دور کمرش حلقه شد و کمر جیمین رو به سمت خودش کشید اما لحظه ای بعد با گاز گرفته شدن لبش دستش روی کمر جیمین شل شد و طعم خون توی دهانش پیچید.
جیمین راضی از کاری که کرده بود از جونگکوک فاصله گرفت و با نیشخندی که روی لب هاش خودنمایی میکرد گفت: این هم مجازاتت بود.
اجازه ی حرف زدن رو به جونگکوک نداد و ازش فاصله گرفت و در اخر وقتی داشت از حمام خارج میشد لب زد: زنده بمون و زود برگرد.
لبخند روی لب های دردناکش نقش بست و باعث سوزشش شد.
پس درست دیده بود!
YOU ARE READING
My little policeman
Fanfictionهی پلیس کوچولو منتظرم باش از اینجا که بیام بیرون کلی کار باهات دارم .حق نداری تا اون موقع با کسی قرار بزاری . منتظرم بااااش . . . . . تو با من قرار میذاری پارک جیمین حالا میخوای پلیس باش یا هر چیز دیگه من تورو بدستت میارم مطمئن باش 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰...