STILL WITH YOU 10

1.3K 220 89
                                    

ووت یادت نره لاولی🎀
_________
****
STILL WITH YOU

«صبح بخیر.
بازم نتونستم بیام. خودت حالمو دیدی، پس هروقت بهتر شدم برات جبران میکنم.
کارت که تموم شد بیا اینجا. من منتظرتم.»
ساعت نزدیک های دوازده بود که با لباس های گرمش از خونه بیرون رفت و به سمت جایی که جدیداً ارامش خاصی ازش میگرفت، گلفروشی خانم چا راه افتاد. احساس میکرد حالش خیلی بهتر از دیروزه و میتونه توی هوای افتابی ای که کم توی اون فصل خودش رو نشون میده قدم بزنه!
دوتا چهار راه رو رد کرد و بالاخره به اون مغازه ی خوشبو‌ و خوش رنگ رسید.
در مغازه رو بازکرد و وارد شد که با وارد شدنش صدای اویز بالای در رو شنید.
خانم چا بدون اینکه نگاهی به شخص وارد شده بندازه، همونطور که گل های تازه ای که اول صبح براش اورده بودن رو با لذت اب میداد گفت: خوش اومدید.
بعد از نشنیدن صدایی از مشتری وارد شده به مغازه‌ش برگشت با تعجب گفت: اوه جونگکوکا؟ تویی؟ چیشده که این ساعت اومدی؟
جونگکوک سرفه ی خشکی کرد و گفت:سلام خانم چا، یکم مریض بودم و نتونستم این چند روز بیام ولی الان بهترم.
خانم چا لبخندی زد و گفت: فکر کردم دیگه نمیای... جونگکوکا...
-بله خانم چا؟
خانم چا اب پاش توی دستش رو گوشه ای کنار گلدون ها گذاشت و جواب داد: چشمات برق میزنه، چه اتفاق جادویی ای توی زندگیت افتاده؟؟
جونگکوک به سمتش رفت و با شیطنت گفت : واو خانم چا بدون عینک هم از اون فاصله چشماتون داره خوب میبینه، فکر کنم دوباره دارید جوون میشید.
خانم چا خندید و ضربه ی ارومی با دست چروک و نحیفش به بازوی جونگکوک زد وگفت: بچه ی بی ادب من همیشه جوونم.
و بعد پشت چشمی نازک کرد و گفت:حالا بیا این گلدونارو جابه جا کن ببینم عضلاتت به دردی هم میخورن یا نه؟
جونگکوک اخم مصنوعی ای کرد و غر زد: خانم چا... معلومه که به درد میخورن من هر روز ساعت ها تمرین میکنم که بسازمشون...
خانم چا توی حرفش پرید و گفت: اگه نتونی اون گلدونارو جابه جا کنی از نظر من به هیچ دردی نمیخورن!
جونگکوک ابرویی بالا انداخت و با غرور گفت :معلومه که میتونم جا به جاشون کنم مگه چقدر وزن دارن؟؟
خانم چا اشاره ای به گلدون مورد نظرش زد و وقتی جونگکوک اون رو بلند کرد پرسید: عشقت به کجا رسید؟
لبخندی روی لب های باریک جونگکوک نقش بست و جواب داد:خب فکر می کنم بهم اهمیت میده...
خانم چا با صبوری منتظر نگاهش کرد تا ادامه بده و جونگکوک هم تعریف کرد: دیشب برای دیدنم به خونه‌م اومد! وقتی حالمو دید کلی نگران شد. البته از نظر من!
-خب؟
کوک ادامه داد: برام سوپ پخت و تا زمانی که خوابم برد با پارچه ی خیس سعی کرد تبم رو پایین بیاره! به نظرتون اینا چه معنایی داره خانم چا؟؟
خانم چا با مهربونی گفت: به نظرم، وقتش رسیده که گل های دیگه ای رو بهش هدیه بدی...
*

بعد از گذورندن مدتی با خانم چا توی مغازه‌ی ارامش بخشش، با دسته گلی از گل های کاملیا از مغازه بیرون اومد.
سر راه از شیرینی فروشی کوچیکی بسته ای کوکی خرید و به خونه برگشت.
خونه مرتب بود، پس نیازی نبود که وقتش رو برای مرتب کردن خونه صرف کنه!
کوکی هارو توی ظرفی ریخت و روی میز گذاشت. گل های کاملیا رو هم توی گلدونی گذاشت تا تازه بمونن. میدونست جیمین ساعت هشت از اداره بیرون میاد و الان تازه ساعت 2:30 ظهر بود.
به خاطر داروها خوابالوده شده بود پس روی کاناپه لم داد و تلوزیون رو روشن کرد.
-لِجِند- از سریال های مارول داشت پخش میشد.
غرق سریال شده بود که موبایلش زنگ خورد. بدون اینکه نگاهی به موبایلش بندازه جواب داد و چند ثانیه بعد صدای بم نامجون توی گوشش پیچید.
-جونگکوکا، حالت بهتره؟
بی اختیار از ابهت صدای اون مرد توی جاش صاف نشست و بعد از صاف کردن صداش گفت: ممنونم بهترم. چیشده که بهم زنگ زدید؟
نامجون جواب داد: هیچی فقط میخواستم حالتو بپرسم.
جونگکوک صادقانه و متشکر گفت: ممنونم با لطفی که شما بهم کردید خیلی بهترم.
نامجون هم با صدای ملایمی گفت: پس جیمین اومد پیشت؟ خوبه خوشحالم که حرفای من و هان روش اثر داشته.
جونگکوک با ذوق تعریف کرد: باورم نمیشد که اومد اینجا و برام سوپ اماده کرد! تمام مدت تا زمانی که خوابم ببره کنارم بود.
نامجون که تعجب توی تن صداش موج میزد گفت: واو واقعا باید براش ایستاده دست بزنم!! یادم نمیاد اخرین باری که انقدر کارای رمانتیک کرده بود کی بود.شاید چهار پنج ماه پیش...
جونگکوک پیش خودش گفت: چهار پنج ماه پیش؟حتما اونموقع تو رابطه بوده!
چند دقیقه دیگه با نامجون صحبت کرد و بعد از قطع کردن تماس دوباره مشغول دیدن تلوزیون شد.
تا عصر کمی خوابید و برای اینکه بدنش برای مدام دراز کشیدن و استراحت کردن افت نکنه چندتا شنا و اسکوات هم رفت و بعد دوباره مشغول تلوزیون دیدن شد.
با خودش گفت:چقدر خسته کننده! این کارا برای منی که همیشه بیرون از خونه ام و کارای مختلف میکنم زیادی ساده و کسل کننده ان.
گوشی‌ش رو برداشت و دوباره به جیمین یاد اوری کرد که برای دیدنش بیاد.
نمیخواست خودش رو اویزون نشون بده اما بالاخره یجوری باید رابطه‌شون روشکل میداد و برای این کار هم نیاز بود تا کمی برای جیمینی که نرم تر شده بود غرورش رو زیر پاش بگذاره و پا فشاری کنه.
صدای زنگ در اون رو از افکارش بیرون کشید و باعث شد از جاش بلند بشه و به سمت در بره.
میدونست که جیمین توی اون ساعت به خونه‌ش نمیاد پس از چشمی در به بیرون نگاهی انداخت و بعد با تعجب در رو باز کرد و گفت:اون وو؟؟ تو اینجا چیکار میکنی پسر؟؟
بعد از جلوی در کنار رفت تا اون وو وارد بشه.
اون وو بعد از وارد شدن به اپارتمان جونگکوک گفت: از یونگی هیونگ شنیدم مریض شدی اومدم بهت سر بزنم.
جونگکوک به کیسه های توی دست اون وو نگاه کرد و پرسید: اینا چیه خریدی؟
اونوو بی خیال گفت: چیز خاصی نیست یکم میوه و خوراکیه.
جونگکوک یکی از کیسه هارو ازش گرفت و گفت: نیازی نبود ولی بازم ممنون.
اون وو سوییشرت سرمه ای رنگش رو در اورد و روی کاناپه نشست و گفت: دیشب خواهرت به دیدنت اومد؟؟
جونگکوک متعجب پرسید: اومد...ولی تو از کجا میدونی؟؟؟
اون وو خندید و در حالی که دستش رو پشت تکیه گاه کاناپه می انداخت گفت: اومد باشگاه و بعد از کلی قلدر بازی آدرست رو از یونگی هیونگ گرفت! پسر واقعا چرا آدرست رو به خواهرت ندادی؟؟ تو که انقدر دوستش داری و بهش اهمیت میدی چرا خودت رو ازش مخفی کردی؟؟
جونگکوک میوه هارو توی سینک ریخت و اب رو باز کرد و بعد از پر شدن سینک به سمت اون وو رفت و روی مبل تک نفره نشست و گفت: خودتم میدونی که شرایط زندگی ما خیلی عجیب غریبه! اگر خودم رو از دستش مخفی کردم برای اینه که مادرش اذیتش نکنه.
اون وو سریع گفت: میدونم که مادرش ادم قدرتمندیه ولی هر چقدر هم قدرت داشته باشه باز هم نمیتونه رابطه ی خواهر برادری شمارو خراب کنه... میتونه؟؟
جونگکوک ضربه ای روی رون پای اون وو زد و گفت: نگرانیت رو درک میکنم، ولی این مشکل بزرگتر از این حرف هاس. من پسر نا مشروع پدرمم و اون زن هم از من متنفره... و خب هرکاری میکنه تا من دور و بر زندگیش پیدام نشه!
اون وو از خود مطمئن گفت: اما در اخر تویی که تمام امپراطوری پدرت رو به ارث میبری، هوم؟؟
جونگکوک خندید و گفت: من چیزی نمیخوام... جویو خیلی بهتر از من اون امپراطوری رو اداره میکنه و حواسش به همه چیز هست. من با زندگی معمولی و اروم خودم راحتم... به هیچ چیزی محدود نیستم و هر کاری رو که بخوام انجام میدم...
با صدای زنگ در حرفش رو قطع کرد و مطمئن از اینکه اینبار جیمینه از جاش بلند شد و به سمت در رفت.
اون وو با تعجب پرسید: منتظر کسی بودی؟
جونگکوک تنها "اره " ای گفت و در رو باز کرد.
با دیدن جیمین پشت در لبخند بزرگی زد و گفت: خوش اومدی.

My little policeman Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon