⚘𝑷𝒊𝒏𝒌 𝒍𝒂𝒅𝒚༄❆
شب بلندی بود.
سرما شدت گرفته بود و شومینه در تقلای گرمابخشیدن به خونهای که کانون گرمش نیازی به گرمای اون نداشت، سخت میسوخت. مدتی میشد که از زمان صرف شام گذشته بود و مهمانان روی مبلهای ابریشمی کرم رنگ در انتظار سرو قهوه نشسته بودن. انگار که مکالمهی بین اونا تمومی نداشت و برعکس با سپری شدن زمان و صمیمیتر شدن آدما حرفای بیشتری برای زدن پیدا میشد. خاصیت کلمات همینه درواقع، بیانتها...ژان دور از همه؛ رو به روی مهمانها در کنار لیشوانگ پشت میز دایرهای شکل سفید رنگ با روکش ساتن نباتی نشسته بود و هر ازگاهی از سر عادت نفسشو صدا دار، چیزی شبیه حسرت بیرون میفرستاد. شایدم واقعا حسرت میخورد؟ به هرحال کسی از درون اون چیزی نمیفهمید. تنها چیز مشخص توی چشمای اون؛ بیحوصلگیش از طولانی شدن مهمونی معارفهاش بود که این بیحوصلگی رو میتونست توی نگاه لیشوانگ هم، که بیاهمیت به مهمونی به گوشیش نگاه میکرد و با اون بازی میکرد، ببینه. چیزی شبیه زل زدن و انگشت کشیدن بین اپلیکیشنهاش، بدون باز کردن حتی یدونه از اونا بود! انگار که مثلا خیلی سرش شلوغه و این ترفندی بود که نشون بده ابدا از این تنهایی احساس ناراحتی نمیکنه و یا اعلام کنه از این جمع کسل کننده واقعا آزردهخاطر شده! هرچند پدرش به این موضوع اعتنایی نمیکرد چون برای رفتن به آمریکا، باید این مقدمهچینیهای طولانی رو تحمل میکرد.
ژان نگاهش رو از پسر کنارش گرفت و به پدرش نگاه کرد که همچنان درحال صحبت کردن با آقای برونات بود. انگار که تونسته بود دوباره نظرش رو جلب کنه چون آقای برونات کاملا برخلاف رنگ باختگی قبل از صرف شام؛ توی وضعیت مطلوب و پرنشاطی قرار گرفته بود! البته میتونست تاثیر گرسنگی و سیرشدن هم باشه! کی میدونه؟_«پدرت کارشو تو خام کردن برونات خوب بلده.»
ژان با شنیدن حرف شوانگ آهسته خندید. درحالی که سعی میکرد از توی نگاه مبهمش که همچنان خیره به صفحه گوشیش بود چیزی بفهمه؛ رو به شوانگ گفت :
_«البته نه به خوبیه آقای لی!»
_«داری طعنه میزنی؟»
شوانگ نگاهش رو از صفحهی گوشیش گرفت و به ژان نگاه کرد. کاملاً جدی بود، بدون یه خم به روی ابرو یا یه انحنای کوچک لبخند.
_«پدر من یه آدم سادهاست ژان. هرچقدر بخواد با سیاستهای رفتاری جلو بره، در نهایت کسی که خام حرف دیگران میشه خودشه. اون متوجه نیست و منم ساکت نمیشینم که بذارم کسی از سادگیش سو استفاده کنه. هرچند خودش این رو نمیفهمه...»
_«ساکت نمیشینی و این حرف زدن بد موقعی که داری فقط سبب گند زدن میشه!»
_«گند نزدم! اگه منظورت با ماجرای قبل از شامه؛ برونات باید میفهمید تو داری میری آمریکا که زندگیتو بسازی نه اینکه به بهونهی ازدواج با دخترش، اون کسی باشه که زندگیتو میسازه! متوجه تفاوتشون میشی؟»
YOU ARE READING
➤𝑻𝒉𝒆 𝒄𝒖𝒓𝒔𝒆 𝒐𝒇 𝒅𝒂𝒏𝒅𝒆𝒍𝒊𝒐𝒏𝒔
Fanfiction❊نِیم : The curse of dandelions ✘کاپل : ʸᶤᶻʰᴬᶰ 【ژانر : [𝓐𝓷𝓰𝓮𝓼𝓽] - [𝓡𝓸𝓶𝓪𝓷𝓬𝓮] -[𝓢𝓵𝓲𝓬𝓮 𝓸𝓯 𝓵𝓲𝓯𝓮] -[𝒟𝓇𝒶𝓂𝒶]-[𝓜𝔂𝓼𝓽𝓮𝓻𝔂 ] 】 ◀هپی اند. ⏱پایان یافته . . ★ [تریلر] . . دیدی آدما روزاشونو با امید فردایی بهتر پشت سر میذارن...