⚘𝑩𝒍𝒐𝒔𝒔𝒐𝒎༄❆
"زده به سرش! نه من بدجور زدم بهش که اینطور مغزش جا به جا شده!" شوانگ با حیرت به ژان نگاه کرد اما توی نگاه جدی پسر خبری از شوخی نبود.
_«دیوونهای؟»
_«آره لی دیوونم! میخوای چیکارش کنی؟ ها؟ جا بزنی؟ اونم وقتی که از نیتم باخبر شدی؟»
ژان دسته گل رو بهخاطر خشونت روی سنگ پرت کرد که باعث جدا شدن گلبرگهای خشک و بلافاصله پروازشون به سمت آسمون شد. از رو به روی سنگ بلند شد و قدمشو به سمت شوانگ برداشت و به صورتش نگاه کرد. ترسیده بود.
_«تو فهمیدی قراره چیکار کنم. تو کل نقشهی منو حالا میدونی! اگه خودم تنهایی انجامش بدم تو میری منو لو میدی! آره؟ تو اینکارو میکنی؟! »
شوانگ اخم کرد و دستهاشو ستون بدنش قرار داد تا کمی به عقب مایل بشه. نمیخواست آسیب ببینه.
_«تو نمیتونی اینکارو با زندگی خودت کنی دیوونه! اون همه داشتی خودتو با درس خفه میکردی که آخرش مجرم بشی؟ سر چی؟! با چه مدرکی؟»
_«مدرکی واضح تر از سر نوشت پدرم میخوای؟ اونا کشتنش! ازم گرفتنش! و حالا دارن از تمام زحمات اون استفاده میکنن تا شرکتشونو گسترش بدن!»
_«راجع به کیا داری حرف میزنی؟»
_«بروووناااات!!»
این کلمه رو توی صورت شوانگ فریاد زد. درحالی که بهخاطر سست شدن پاهاش از به زبون آوردن اون اسم نحس خودش رو درست مقابل پسر میانداخت، دو دستی بازوهای شوانگ رو گرفت و با کشیدنش به طرف خودش، توی چشماش خیره شد. با عجز گفت:
_«اونا، آدمای خوبی نیستن! کاری کردن بابام مجبور بشه خودکشی کنه! درد داره شوانگ! میفهمی؟ درد داره! این همه سال درس میخوندم تا بشم یکی شبیه پدرم! اما درست همون لحظه که فکر میکردم به هدفم رسیدم، مادرم شوهر کرد! من داشتم این زندگی رو برای خودم میساختم! پس گفتم باشه... باشه ژان! مهم نیست! اگه مادرت اینطوری خوشحاله بذار باشه! اما بعدش چی شد؟ فهمیدم جایی که قراره بشینم بوی خون میده! خونی که به ناحق ریخته شده! و تو نمیدونی اینکه جایگاهی که دنبالش بودی یه قربانگاهه چقدر قلب آدمو به درد میاره!»
درد گفتن این کلمات توی چشمای ژان به شکل هلالی از اشک پیچ و تاب میخورد. سفیدی چشمش خونآلود شده بود انگار همین الان اون قتلی که میخواست رو به اتمام رسونده. روح خودشو زخمی کرده بود ولی با گفتن حرفاش بهنظر کمی آروم میرسید. خس خس نفسهای خشکش بین فضای کمِ بینشون میپیچید و گلوش از بغض بزرگش باد کرده و ملتهب شده بود.
_«میدونی چیه؟...من...دیگه هیچی نمیدونم!.. هیچی»
شوانگ فشار روی دستاشو بیشتر کرد تا بتونه صاف بشینه و به پسر بیپناه و آشفته حال مقابلش دلداری بده.
YOU ARE READING
➤𝑻𝒉𝒆 𝒄𝒖𝒓𝒔𝒆 𝒐𝒇 𝒅𝒂𝒏𝒅𝒆𝒍𝒊𝒐𝒏𝒔
Fanfiction❊نِیم : The curse of dandelions ✘کاپل : ʸᶤᶻʰᴬᶰ 【ژانر : [𝓐𝓷𝓰𝓮𝓼𝓽] - [𝓡𝓸𝓶𝓪𝓷𝓬𝓮] -[𝓢𝓵𝓲𝓬𝓮 𝓸𝓯 𝓵𝓲𝓯𝓮] -[𝒟𝓇𝒶𝓂𝒶]-[𝓜𝔂𝓼𝓽𝓮𝓻𝔂 ] 】 ◀هپی اند. ⏱پایان یافته . . ★ [تریلر] . . دیدی آدما روزاشونو با امید فردایی بهتر پشت سر میذارن...