𝐌𝐲❊39❊𝐋𝐢𝐟𝐞

161 39 53
                                    

⚘𝑰 𝒑𝒓𝒂𝒚...༄❆

هیچکس نمی‌دونست ژان چه حالی داره تا زمانی که شوانگ دست از دلداری دادن شیایی که مدام خودشو بابت حرکات و حرفایی که به ییبو آخرین بار زده بود سرزنش می‌کرد، برداشت. بازوی دخترک رو به آرومی نوازش کرد و توی گوشش زمزمه کرد:

_«همه چیز مرتبه.. دکتر گفته تمام تلاششو می‌کنه.»

_«امیدوار بودم همیشه خواهر خوبی برای اون باشم.. همیشه سعی می‌کردم بی‌نقص باشم و با نگرانی‌هام اون رو ناراحت نکنم.. نمی‌خواستم محدودش کنم.. نمی‌خواستم کاری کنم از من بدش بیاد..»

شوانگ لبخندی به شیا زد.

_«می‌دونست هیچ قصدی از کارت نداشتی. اون همه چیزو به اندازه‌ی کافی می‌دونست.. اگه الانم می‌دید با فکر به این موضوع چقدر پسرفت کردی بازم میره روی دور نبخشیدنِ خودشا!»

شیا سری به چپ و راست تکون داد. درست زمانی که می‌خواست دوباره بابت کارش ابراز تأسف کنه، ناامیدانه سرشو پایین انداخت. باید این حرفا رو به برادرش می‌زد چون هرچقدر شوانگ می‌گفت اون می‌بخشش باور نمی‌کرد تا زمانی که برادرش اون رو در آغوش می‌گرفت.

_«خیلی احمقم...»

شیا زمزمه کرد و از جا بلند شد. با اینکه باید الان توی اوج خوشحالی از کنار شوانگ بودن به سر می‌برد، ناامیدانه از جا بلند شد تا برای کمک کردن مادرش به بندر بره. انقدر توی کارش پسرفت کرده بود که بعد از اخراج شدنش، مادرش اونو به کار گرفت و نذاشت با غصه خوردن توی خونه بشینه. معتقد بود زودتر از اینکه ییبو حالش خوب بشه، غم و افسردگی اونو توی خونه از بین می‌بره.

_«شیا..»

دختر رو صدا زد اما وقتی دید دوباره هیچکدوم از حرفاش نتونسته حالشو خوب کنه، تسلیم شد و اینبار سر زدن به ژان رو در الویت کارهای روزش قرار داد. شب باید می‌رفت پیش ییبو و حداقل تا اون زمان خوب بود که چند کلمه‌ای با ژانی که سکوت سنگینی اختیار کرده بود حرف بزنه. درحالی که مسیرش رو از دشت قاصدک‌ها پیش می‌گرفت، به گل‌های طلایی که سفید شده بودن چشم دوخت. دوباره تابستون رسیده بود؟ فصل گرمی که ییبو هیچ از گرمای اون نچید و چشماشو درست توی سرما بست و از این جهان دل کند. شاید الان رویاهای بهتری می‌دید.. شاید توی دشت قاصدک‌های زیباتری قدم می‌زد. شاید الان خوشحال‌تر بود و دیگه سینش درد نمی‌کرد.

دشت قاصدک بدون ییبو بی‌معنا بود. یه مشت گل سفید و بی‌ارزش و سست عنصر که همین که بادی می‌وزید، می‌لرزیدن و برای پروازِ مرگشون آماده می‌شدن.

دشت قاصدک بدون ییبو هیچ بود. یه زمین سبز و پر ساقه و بدون هیچ شعر و حس عاشقانه‌ای. صرفاً یه گِلیم سبز برای پوشوندن رنگِ خاکیِ زمین.

➤𝑻𝒉𝒆 𝒄𝒖𝒓𝒔𝒆 𝒐𝒇 𝒅𝒂𝒏𝒅𝒆𝒍𝒊𝒐𝒏𝒔Where stories live. Discover now