⚘𝑰𝒏𝒊𝒕𝒊𝒂𝒕𝒆༄❆
دوتا از پرستارا جلوی ورودی اتاقِ پیرمرد سالمندی با همدیگه حرف میزدن و ریز ریزکی به گفتهها و شنیدههای هَم میخندیدن تا اینکه با دیدن ییبو که وارد بخش میشد، سکوت کردن و از مقابل راهش محترمانه کنار رفتن.
هان لیان که همزمان با چک کردن فرمها آهسته توی سالن قدم میزد به محض حس کردن جابهجایی پرستارها جلوی راهش، سر بلند کرد که با وانگ ییبو چشم تو چشم شد و لحظهای پاهاش قدرت حرکت کردن رو از دست دادن. احترام زیادی برای ارشدش قائل بود و از اینکه اون رو برخلاف همیشه که فارغ از هیاهوی جهان دورش آروم بود، کلافه میدید باعث شد به خودش جسارتی بده و با ملایمت بپرسه:
_«اتفاقی افتاده ارشد وانگ؟»
ییبو به چشمای پرسشگر دختر نگاه کوتاهی انداخت و بعد به دنبال چیزی یا کسی موشکافانه اطراف رو از نظر گذروند. پیداش نمیکرد با اینکه تمام آسایشگاه رو وجب به وجب گشته بود.
_«دنبال کسی میگردید؟»
هان لیان این سوال رو با توجه به اتفاق قبلی پرسید و درست زمانی که انتظار داشت ییبو با نام بردن اسم مادربزرگِ مارکو سوالش رو جواب بده، یادش افتاد صبح روز قبل، اون پیرزن بیدغدغه از غصه خوردن برای خونهای با خاطرات مردهی نوهاش، برای همیشه آرامش و منزل ابدیش رو پیش روح مارکو پیدا کرده بود. پس شاید این دلیلی بود که ییبو حال الانو داشت؟ اما مطمئن بود دیروز حتی شاهد گریه کردن ارشدش نبود با اینکه اون پسر احساسات لطیفی داشت. سرشو به سمت ییبو بالا گرفت که متوجه شد اون از پیشش رفته. کجا؟ نمیدونست. نه که اهمیتی نده، اتفاقاً درمورد حال ارشدش کنجکاو بود؛ فقط درحال حاضر وقت ویزیت یکی از افراد سالمند انتقالی رسیده بود و اون نمیتونست بیشتر از این چیزی بفهمه.
درحالی که همراه اون دو پرستار وارد اتاق میشد، برای آخرین بار به جای خالیِ ییبو نگاه کرد.
یه قاصدک اونجا بود.༄❆.༄❆.༄❆.༄❆.༄❆.
برگههاشو از روی میز جمع کرد و به دانشجوهاش که آمادهی بیرون رفتن از کلاس بودن نگاه کوتاهی انداخت. هیچوقت نمیگفت "خداحافظ" . هیچوقت نمیگفت "فردا میبینمت" ...
_«امروزتون، فردا بشه.»
جملهای بود که هربار در پایان کلاس به زبون میآورد و با این جملهی کوتاه، برای خودش امروزهایِ بلندتری میساخت. همه هم میدونستن که باید درجواب حرف اون تنها با سکوت کلاسو ترک کنن چرا که گفتن خسته نباشید به آدمی به خستگیِ ژان، بیشتر شبیه یه توهین بود تا یه تشویق! و کلمهی خداحافظ یه کلام ممنوعه که صورت استاد جوونشون رو حسابی بهم میریخت و مسلماً هیچکس نمیخواست درس سختی مثل تاریخ ادبیات رو بیوفته.
YOU ARE READING
➤𝑻𝒉𝒆 𝒄𝒖𝒓𝒔𝒆 𝒐𝒇 𝒅𝒂𝒏𝒅𝒆𝒍𝒊𝒐𝒏𝒔
Fanfiction❊نِیم : The curse of dandelions ✘کاپل : ʸᶤᶻʰᴬᶰ 【ژانر : [𝓐𝓷𝓰𝓮𝓼𝓽] - [𝓡𝓸𝓶𝓪𝓷𝓬𝓮] -[𝓢𝓵𝓲𝓬𝓮 𝓸𝓯 𝓵𝓲𝓯𝓮] -[𝒟𝓇𝒶𝓂𝒶]-[𝓜𝔂𝓼𝓽𝓮𝓻𝔂 ] 】 ◀هپی اند. ⏱پایان یافته . . ★ [تریلر] . . دیدی آدما روزاشونو با امید فردایی بهتر پشت سر میذارن...