⚘𝑹𝒆𝒕𝒖𝒓𝒏༄❆
"ییبو رو دیدم"
روی کاغذ سرخ رنگی نوشت و اون رو روی بُردش چسبوند. اولین بار که این حرکتو زد فکر نمیکرد یه روزی قراره این تخته رو پر کنه با این نوشتهها. قرار بود فقط یه بار ییبو رو از دور ببینه و همینکه حال و احوالشو فهمید دست از قایمکی دیدنش برداره، اما یه کاغذ شد دوتا، سهتا، دهتا، دوازدهتا، بیستا و ژان همچنان به کار خودش ادامه میداد.
دیگه حرفایی که شوانگ از ییبو میزد برای اون کافی نبود و ژان تا با چشمهای خودش نمیدید ییبو در چه حاله به هیچ کلمهای باور پیدا نمیکرد. شاید دیوونه شده بود اگه از یه روانشناس میپرسیدن قطعاً بهش اینو میگفت. شایدم فقط دچار شیدایی شدهبود که با دیدن عشقش آروم میگرفت؟ هرچیزی که بود، میدونست تصمیم الانش به سودِ شرایط روحی روانیشه مخصوصاً که بعد از ییبو و حتی زنده موندنش هیچکس نتونست توی قلب ژان بشینه و علاقشو داشته باشه! پس هیچکسم نسبت به این علاقهی یه طرفهی افراطیش بهش خورده نگرفت و گذاشت فقط به هوای دیدنِ ییبو زندگی کنه!
کیفش رو بست و به محض ورود دانگهای سرش رو بلند کرد اما با تصویر مادرش مواجه شد. اونقدری عجله نداشت که خواستهی مادرش رو نشنوه. حتماً طبق معمول میخواست ازش مراقب خودش باشه اما چشمای سرخ زن خبر دیگهای رو میداد. اولش ترسید. قلبش برای لحظهای تپیدن رو فراموش کرد و ذهنش از هر فکری خالی شد که با ورود بیشتر زن به کتابخونه، اوضاع رنگ متفاوتتری به خودش گرفت.
_«خوبی... ما..»
هنوز کلمات ژان کامل نشده بودن که مادرش با رها کردن بغضش و آزاد کردن گریههاش، به سمت تک پسر دوست داشتنیش روونه شد و دو دستی اون رو در آغوش گرفت. تقلا نمیکرد چون سردرگم تر از اونی بود که به مادرش نهیب بزنه ازش دور بشه! اصلاً چی اشکای مادرشو درآورده بود؟ اون زن از وقتی پسرشو افسرده دیده بود هیچ لباس تیرهای نمیپوشید و هیچ غمی رو به خونه راه نمیداد تا فقط حال پسرش خوب بشه اونوقت الان با لباسِ بلند و مشکی رنگش چنان فرزندشو با گریه به آغوش کشیده بود انگار که بعد از سالها گمشدهاش رو پیدا کرده.
دستهای ژان سوا از خیالِ سردرگم در تحیرش، به دور کمر زن حلقه شدن و اون رو به آرومی به تن ژان تکیه دادن. شاید میخواستن با اینکار به زن کمک کنن تا کلماتشو به لب بیاره اما اون هیچی نمیگفت و فقط گریه میکرد. انگار زمان متوقف شده بود و کتابخونه با حرکت آهستهی خورشید که به غروبِ نارنجی رنگ و دلگیرش نزدیکتر میشد به تاریکی میرفت، چیزی که ژان از اون گریزان بود چون مجالی به جاری شدن افکار مسمومش به رگهاش میداد.
کمی فشار انگشتهاش رو بیشتر کرد تا مادرش رو به سختی از خودش جدا کنه و با روشن کردن چراغ مطالعهاش حداقل فضا رو از تاریکی دربیاره اما برخلاف چیزی که تصور میکرد، زن به صورت ارادی با باز کردن آرنجهاش، جسم در آغوش گرفتهی پسرش رو رها و به صورت مبهوتش با مهربونیِ همیشگیش نگاه کرد.
YOU ARE READING
➤𝑻𝒉𝒆 𝒄𝒖𝒓𝒔𝒆 𝒐𝒇 𝒅𝒂𝒏𝒅𝒆𝒍𝒊𝒐𝒏𝒔
Fanfiction❊نِیم : The curse of dandelions ✘کاپل : ʸᶤᶻʰᴬᶰ 【ژانر : [𝓐𝓷𝓰𝓮𝓼𝓽] - [𝓡𝓸𝓶𝓪𝓷𝓬𝓮] -[𝓢𝓵𝓲𝓬𝓮 𝓸𝓯 𝓵𝓲𝓯𝓮] -[𝒟𝓇𝒶𝓂𝒶]-[𝓜𝔂𝓼𝓽𝓮𝓻𝔂 ] 】 ◀هپی اند. ⏱پایان یافته . . ★ [تریلر] . . دیدی آدما روزاشونو با امید فردایی بهتر پشت سر میذارن...