𝐌𝐲❊03❊𝐋𝐢𝐟𝐞

362 69 26
                                    

⚘𝑾𝒉𝒊𝒔𝒑𝒆𝒓 𝒐𝒇 𝒕𝒆𝒂𝒓𝒔༄❆

_«چرا... چرا من؟!... چرا اینکارو. با من..کردی؟»

داشت گریه می‌کرد اما کسیو نداشت که اشکاشو پاک کنه. هیچکسو نداشت. هیچکس. یه جفت چشم سیاه و تیره به سان شب؛ تنها نگاه غریبی بود که بهش خیره نگاه می‌کرد. ظالمانه؛ شبیهِ نگاهِ مرگ، یا، خودِ خود مرگ!

دونه های درشت عرق از سر و روش می‌بارید و ناله می‌کرد. نفسش به خس خس افتاده بود و برای تنفس کمی هوا حتی اگه کهنه ترین اونا تقلا می‌کرد اما انگار سنگین ترین دست آهنی جهان دور گلوش چنگ انداخته بود و به قصد کشت، می‌فشرد.

_«ژان؟ ژان!...صدامو می‌شنوی؟ با توام!»

اون چنگک های آهنی دور گلوش فشرده‌تر می‌شدن، گریه‌های ناتمومی که تمام سرش رو پر کرده بود حالا با زجه‌های پر از درد آمیخته شده بود. زجه‌هایی پر از جای‌زخم؛ توی گلویی که پر شده از کلمات نامفهوم.

سوزش سیلی روی گونه‌اش احساس کرد و پلک‌هاشو از هم فاصله داد. دنیاش تار بود، اونقدر تار که متوجه هیچی‌ نمی‌شد، حتی پسری که جلوی اون ایستاده بود و صداش می‌زد. یه سیلی دیگه خورد و پلک‌هاش با فشار روی هم فشرده و از هم باز شدن. حالا تقريبا واضح‌تر می‌دید. لی شوانگ مقابلش با ابروهای درهم رفته ایستاده بود و از اون انتظار علائم حیاتی می‌کشید.

_«خوبی؟»

آهسته سرش رو به نشانه‌ی تایید برای پسر تکون داد و گردنش رو از روی دسته‌ی کاناپه فاصله داد. کِی اینجا خوابش برده بود؟ یه دوش گرفته بود و بعدم دیگه چیزی یادش نمی‌اومد. درحالی که بخاطر بد قرار گرفتن سرش روی کاناپه، گردنش رو ماساژ می‌داد، با نگاهی گنگ اطراف رو نگاه کرد. با اینکار می‌خواست از این مطمئن بشه کجاست؟ خونه‌است؟ توی رویاشه؟ توی کابوسشه؟ با دیدن شوانگ که از توی آشپزخونه با یه بطری آب معدنی کوچیک به طرفش می‌اومد فهمید کجاست و دست از دیدن خونه برداشت.

_«فرق رویا و کابوس همینه؛ رویای شیرینو فقط یه بار بی تکرار می‌بینی ولی کابوس تلخ رو هرچقدرم بخوای به چرخه‌ی تکرارش عادت کنی بی‌فایده است.»

شوانگ همزمان با دادن بطری آب معدنی به دست ژان، کلماتش رو به زبون آورد و کنار پسر روی کاناپه‌ی سرخ رنگ نشست. نیم نگاهی به ژان که به زحمت بطری رو برای سرکشیدن بالا گرفته بود انداخت و با گرفتن نگاهش از اون، به تابلوی مقابلشون که اثری رنسانس بود چشم دوخت. شاید برای فرار از دیدن چهره‌ی رنگ و رو رفته‌ی ژان، نیاز به دیدن ترکیب رنگ های قرمز و قهوه‌ای و کرم رنگ تابلوی مقابلش داشت که از قلبی که توی سینه‌ی جفتشون می‌کوبید؛ زنده‌تر بود.

_«مست نکردی..»

ژان سرش رو پایین آورد و با نفس عمیقی که می‌کشید، بطری که تا نصف خالی شده بود رو روی میز سیاه رنگ مقابلشون قرار داد. نگاهی به شوانگ انداخت و با سرآستینِ تن پوشِ سفید رنگش پیشونیش رو از خیسی عرقش پاک کرد.

➤𝑻𝒉𝒆 𝒄𝒖𝒓𝒔𝒆 𝒐𝒇 𝒅𝒂𝒏𝒅𝒆𝒍𝒊𝒐𝒏𝒔Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang