⚘𝑮𝒆𝒉𝒆𝒏𝒏𝒂 ༄❆
_«آتیش.. فرار کنید... طبقه سوم آتیش گرفته!!»
با شنیدن صدای دانشآموزی که توی راهرو میدوید و فریاد میزد، توی کلاس سکوتی برقرار شد. به دنبال صدای جیغ دانشآموزهای طبقه سوم که توی راهپلهها همدیگه رو هول میدادن تا هرچه سریعتر ساختمون رو ترک کنن، بچههای کلاس به تابعیت از استادِ وحشت زدهاشون، به سمت در حجوم بردن. قطعا هیچکدوم از اونا نمیخواست طبقهی بالا روی سرش آوار بشه، بنابراین بیاعتنا به وسایل و یا کیفشون، با سرعت جونشون رو توی دستاشون گرفتن و مکان رو ترک کردن.اما ژان تنها دانشآموز کلاس بود که کماکان سرجاش ایستاده بود و کتابش رو با حرص ورق میزد تا بفهمه اشکالش از کجا بوده!
بچههایی که موفق شده بودن وارد محوطهی اصلی مدرسه بشن، نفس نفس میزدن و از شدت گرما مثل ماهی بیرون افتاده از دریا، روی خشکی سوزان میافتادن و برای نوشیدن جرعهای آب تقلا میکردن. دخترها از ترس به آغوشهم یا دوستپسرشون پناه میبردن و اشک میریختن؛ چند نفریهم از شوک و گرما از هوش رفتن و روی زمین خاکی غش کردن. بچههای گرما زده گروه گروه زیر سایهی دیوار پناه میگرفتن و از دور به منظرهی سیاه آتشسوزی نگاه میکردن. معلمها و اساتید که بیخیال نسبت به وضعیت اونا به فضای بیرونی محیط مدرسه حجوم برده بودن، از سر گرما دنبال یه راه فرار میگشتن تا هرچه زودتر خودشون رو بدون استفاده از ماشینهای داغ کردهاشون به خونه برسونن. اونا حتی به سوال افراد رهگذری که میپرسیدن
"دانشآموزی توی کلاس مونده؟"
جواب نمیدادن و در عوض بیاعتنا و مثل افراد ناشنوا و فارغ از غوغای جهان از دیدرس دور میشدن. هرچی به تعداد دانشآموزها توی حیاط اضافه میشد، ساختمون بیشتر شعله میگرفت و مثل هیولایی جهنمی جرقههای آتشینش رو به رخ خورشید میکشید. درست مثل اعلام جنگ بود، چیزی که ژان با وجود عرق ریختن، چون نمیدید، نمیفهمید. خاکسترها از پشت شیشه مثل برف سیاه میباریدن و کلاس توی گرما میسوخت ولی ژان هیچ واکنشی به این اتفاقات نشون نمیداد. چنان غرق پیدا کردن سوالش شده بود که حتی متوجه اشخاصی که از پشت بومِ ساختمونِ مقابل بهش نگاه میکردن نشد و حواسپرت سر برگهی امتحانش غر زد.اون افراد به زحمت و کمک همدیگه تخته چوبی بلند به سمت پنجرهی کلاس هدایت کردن تا ژان رو از کلاس نجات بدن، اما چوب به شیشه برخورد کرد و اونا فهمیدن این آقای نابغه حتی متوجه بسته بودن پنجرهی کلاس نشده که هیچ، اعتنایی هم به اونا نمیکنه! چندباری ژان رو بابت حماقتهاش سرزنش کردن ولی حرف زدن فایده نداشت؛ یکی شخصا باید داوطلب میشد تا اون پسر رو نجات بده اما وقتی بهم نگاه کردن، هیچکس حاضر به انجام اینکار نشد. درواقع هیچکدوم از اونا دلش نمیخواست بخاطر نجات یه بچه درسخونِ احمق که جونش براش مهم نبود؛ جون خودشو به خطر بندازه، مخصوصاً که خودشونم یه تیم از دانشآموزای مدرسهی کناری بودن! بچههای شجاعی همسن و سال ژان و شاید حتی کوچکتر از اون! اوضاع واقعا بهم ریخته بود و هیچ ماشین آتشنشانی هنوز سروکلهاش پیدا نشده بود.
YOU ARE READING
➤𝑻𝒉𝒆 𝒄𝒖𝒓𝒔𝒆 𝒐𝒇 𝒅𝒂𝒏𝒅𝒆𝒍𝒊𝒐𝒏𝒔
Fanfiction❊نِیم : The curse of dandelions ✘کاپل : ʸᶤᶻʰᴬᶰ 【ژانر : [𝓐𝓷𝓰𝓮𝓼𝓽] - [𝓡𝓸𝓶𝓪𝓷𝓬𝓮] -[𝓢𝓵𝓲𝓬𝓮 𝓸𝓯 𝓵𝓲𝓯𝓮] -[𝒟𝓇𝒶𝓂𝒶]-[𝓜𝔂𝓼𝓽𝓮𝓻𝔂 ] 】 ◀هپی اند. ⏱پایان یافته . . ★ [تریلر] . . دیدی آدما روزاشونو با امید فردایی بهتر پشت سر میذارن...