⚘𝑮𝒓𝒆𝒆𝒏༄❆
بچهها به ترتیب و در دستههای مرتب نه نفری مقابل معلم و رئیس کمپ و چند جنگلبان ایستاده بودن و با دقت به حرفهای اونا گوش میدادن. البته این درخصوص دانشآموزانی بود که از آکادمی وارد مدرسهی ییبو شده بودن! همه چیز درمورد دانشآموزای مدرسهی کناری متفاوت بود؛ اونا بینظم، پر سروصدا و کاملا نسبت به هشدارهای جنگلبانها بیاعتنا بودن. چنان بلند بلند حرف میزدن و سکوت جنگل رو با هیاهوشون میشکستن که چند نفری از بچههای آکادمی از سر لجاجت و عدم تمرکز نچ نچ کردن و راپورت دانش آموزای پر سروصدا رو به استاد خودشون دادن که این شامل تک تک دانش آموزای مدرسه میشد! کار از تهدید و گفتن کلمهی "ساکت" گذشته بود و هیچ نظمی هیچ جوره برقرار نمیشد. تنها زمانی که رئیس کمپ اجازه متفرق شدنِ بچهها رو بعد از تقسیم وظیفه داد، سکوت به شیوهی دیگهای حکم فرما شد که البته مطلق نبود!
_«وای ییبو صحبتای جنگلبانو شنیدی؟»
شوانگ از ییبو پرسید و به پسر که بند کولهاش رو به مشت گرفته بود و با قدمهای آهسته راه میرفت، نزدیک شد.
_«تا حدودی متوجه شدم، اما بعد بغل دستیام اونقدر بلند حرف زدن که نشنیدم چه اخطاری داد.»
_«گفت فرا تر از اون حصارها نرید، منطقه عبور خرسهاست.»
ژان به جمع دو نفرهاشون ملحق شد و کلماتش رو شمرده و آروم به زبون آورد. شوانگ که حس میکرد آثار ترس و اضطراب رو توی نگاه ژان دیده پوزخندی زد و قدمهاشو آهسته تر برداشت جوری که از ژان و ییبو چند قدمی عقب افتاد.
_«تو باور کردی شیائو؟ واقعا فکر کردی اونا دانش آموزا رو میارن یه جایی که محل عبور خرس باشه؟ اینا همش حقه برای ترسوندن بچههاست. مگه نه ییبو؟»
ییبو نگاهشو از نقشهای که ما بین حرفای شوانگ از کیفش بیرون آورده بود گرفت و به مقابلش که چهار خونهی چوبی و چند کانِکس رنگ و رو رفته بود نگاه کرد.
_«باید احتیاط کنیم شوانگ. اینجا حتی اگه خرس نباشه احتمال وجود حشرههای سمی هست. اونا که منطقه ندارن، راحت هرجا که دلشون بخواد میان. حتی توی خونهها.»
شوانگ دستهای بالا بردهاش رو آهسته پایین آورد و به صورت اخموی ژان که مچش رو موقع ترسوندنش گرفته بود، نگاه کرد. آهسته خندید و زبونی برای پسر بیرون آورد. قبل از اینکه ییبو وارد خونهای بشه، قدمهاشو جلوتر برداشت و با هیجان گفت :
_«اما خوش میگذره! فرض کن صبح از خواب بیدار بشی ببینی لبت بهخاطر بوسهی سمی عنکبوت باد کرده! یا مثلا انگشتت توسط سوسک گوزنی گزیده شده! یا عقرب...»
_«خفه شو دیگه!!»
ژان با حرص گفت و با تنهای که به شوانگ میزد به سمت در خونه رفت و توی یه حرکت بازش کرد. هنوز قدمی توی خونه نگذاشته بود که جیغ چند دختری که درحال لباس عوض کردن بودن بلند شد و ژان نفهمید چطور در رو بست و وارد خونهی دوم شد، اما اونجا رفتن هم متاسفانه عاقبت خوبی نداشت چون استادش روی میز نشسته بود و لبای رئیس کمپ رو میبوسید و این مزاحمتِ ژان برای اون یه نمرهی درشت منفی به دنبال داشت! با بستن در به طرف ییبوی متعجب و شوانگی که از خنده زمین گاز میزد چرخید و فحش رکیکی نثار اون دو کرد و به سمت ییبو قدمی برداشت تا نقشهی کمپ رو ببینه.
YOU ARE READING
➤𝑻𝒉𝒆 𝒄𝒖𝒓𝒔𝒆 𝒐𝒇 𝒅𝒂𝒏𝒅𝒆𝒍𝒊𝒐𝒏𝒔
Fanfiction❊نِیم : The curse of dandelions ✘کاپل : ʸᶤᶻʰᴬᶰ 【ژانر : [𝓐𝓷𝓰𝓮𝓼𝓽] - [𝓡𝓸𝓶𝓪𝓷𝓬𝓮] -[𝓢𝓵𝓲𝓬𝓮 𝓸𝓯 𝓵𝓲𝓯𝓮] -[𝒟𝓇𝒶𝓂𝒶]-[𝓜𝔂𝓼𝓽𝓮𝓻𝔂 ] 】 ◀هپی اند. ⏱پایان یافته . . ★ [تریلر] . . دیدی آدما روزاشونو با امید فردایی بهتر پشت سر میذارن...